ولی خب ی حس عجیبیه طلاق....
دلت برا خونت برا خاطرات خوبت تنگ میشه
واقعا جدال منطق و دله...
من قلبم هی خورد میشه قفسه سینم فشرده میشه
حدودا دوماهه اومدم
نمیدونم طبیعیه؟
افردادی ک طلاق گرفتن اگر میبودن راهنماییم میکردن چجوری این سم ها رو از بدنم خارج کنم عالی میشد
شکایت کردیم ازش
جالبه کاریش ندارن
تو کل فامیلمون رفته گفته من زنمو دوس دارم و ابرو ریزی ک زنم میخواد جداشه
تو کوچه هم داد و بیداد
و فحش ب مامانم و بابام
حتی لگد تو درخونمون زد و درو شکوند
من از ترس از خونه بیرون نمیرم حس میکنم میخواد بکشتم
مهریمو نده...
پولدارن ولی باباش پول دستش نمیده!!!
۳۲ سالشه مرتیکه ....
ولی نمیخواد کار کنه مغازه پارچه براش زدن نمیره پدرش میره....
حس میکنم از من بد بخت تر نیس!!!
اولش خیلی سخته خیلی تا ۶ ماه داغونی همش خاطرات همش دلتنگی و تنهایی ولی بعد ۶ ماه یه روز از خواب بیدار میشی اصلا یادت نمیاد ازدواج کردی فک میکنی همون دختر خونه هستی
منم الان دو سال و نیم هست که رفته خوونه باباش و نمیاد واسه جدایی و همین طوری موونده....
هیچ کس به جز کسایی که براشوون اتفاق اوفتاده نمیتوونن درک کنن چه بلایی سر ادم میاد....
جنگ عقل و احساس و دل...
بیخوابب های مکرر...
ماهی چن بار ادم مرده و زنده میشه...
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
41 ثانیه پیش
42 ثانیه پیش
42 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
