خونه ی مامانم بودم شوهرم اومد شهرسان دنبالم و برگشتیم اما چ برگشتنی من چ میفمیدم بچه داری چیه بچمم فقد صب تا شب گریه و میخاس تو بغل بچرخه بد تر عصبی شدم بدتر افسردگیم تشدید شد ب حدی رسیدم ک حس میکردم ادامه پیدا کنه دیونه میشم اما چاره چی بود!؟بچم بود بالاخره عید ۱۴۰۰رشد و رفتم شهرسان خونه ی مامانم البته ک س روز خونه ی مادر شوهرم بودم و چن باری بی احترامی کردن ک خب شوهرم پشتم موند نمیگم مرد بدیه ن خیلی چشم و دل پاکه قبل من امام نبوده هر گوهی خاسه خورده اما بد من واقن پاکه چشم و دلش همیشه پیش خانوادش پشتم بوده ولی خب من الان نمیدونم چمه نمیدونم واقن چمه!
خلاصه از شهرسان برگشتم و بازم بچم گریه هاش ادامه داشت شب بیداریا خستگیا درک نشدنا همش باعث شده بود بشم ی ادم عصبیه روان پریش ک احساس میکرد قراره هر لحظه دیونه بشه و از خودش میترسید!
دوباره دو ماه گزش و رفتم شهرسان و بدبختانه ی اشتباهی کردم ی چیو ب جاریم گفتم اونم خاس درستش کنه زد چششو در اورد شوهرم وقتی فمید گفتم دعوا راه انداخ و گفت طلاق دیگ دوست ندارم بار اولش نبود قبلنام تو دعواهامون گفته بود اما این سری فرق داشت شده قلبتون وایسه اما نمرده باشین!؟الان دارم میگم قلبم میلرزه التماسش کردم ک نره اونقد التماس کردم ک اون شب لنتی ام گزشت فرداش راهی شد اما گف بچرخ دور بچه بخاطر اون نگهت میدارم خلاصه ک اشتی کردیم خاهره سه نقطش چون کفشو رو پله پوشیده بودم گریه کرده بوده ک من میشورم من فلان میکنم اونو ی حرف گنده کرده بوده شوهرم مجبورم کرد زنگ بزنم و عذر بخام وقتی زنگ زد سرد برخورد کرد منم سرد گفتم عمدی نبود حواسم نبود من امپول بی حسیه سزارینو تجربه کردم و کمر برام نمونده داداشم با هول بیدارم کرد با مامانت دعواش شد برای همین از استرس و هول یادم رف گف تو از قصد این کارو کردی تو با من دشمنی داری گفتم هر طور دوس داری فکر کن واسم اصن مهم نیست من الانم ب خاطر شوهرم زنگ زدم میل خودته حلال کنی نکنی البته بکنی نکنی فرقی نداره خلاصه گزشت اما حالم از خودم بهم خورد نفرتم بیشتر شد ک چرا اینقد ضعیفم سه هفته گزشت و شوهرم اومد دنبالم و اومدیم خونمون هنوزم صب تا شب سرکاره و روزی دو ساعت شبا میبینمش اما اونم بچه نمیزارع تا یک شب بچه بیداره و تا بخابه شوهرم از خستگی میخابه چون پنج صب بیدار میشه میره سرکار نمیدونم چرا اینارو گفتم!
من نیاز ب ی مشاور دارم اما خب شرایطش برام اوکی نیست!
احساس میکنم میخام دیونه بشم بچم گریه کردنی ارزوی مرگ میکنم تحمل صدای گریشو ندارم همین ک نق میزنه عصبی میشم ب زور خودمو کنترل میکنم ک بچمو نزنم نمیدونم چیکار باید کنم از خودم نفرت دارم😭♥️