۷ساله طبقه ی بالای خونه ی مادرشوهرم زندگی میکنم خونرو شوهرم ساخته بدون هیچ کمکی از طرف پدرومادرش فقط زمینش از اوناس ...مادرشوهرم خداییششش خیییلی زن خوبیه دوسش دارم همه عروسای توکوچه ک بامادرشوهراشون زندگی میکنن میگن خوشبحال تومادرشوهرت انقدخوبه بچه هامو برام نگه میداره کاری دارم انجام میده کلا زن مهربونیه باهمه همینطوره
خواهرشوهرم کار میکنه طلاق گرفته وبچشواز وقتی دنیا اومد مادرشوهرم بزرگ میکرد الانم ک دیگه ۶سالشه وخواهرشوهرم طلاق گرفته ک دیگه همیییشه ی خدا این بچه اینجاس منم پسرم ۵ سالشه اون بزرگتره همیشه ب این زور میگه یا میزنتش اینم میاد جای من گریه میکنه حالا من کم نمیارم اگ بحق نباشه پشت بچم درمیام ولی رفتار مادرشوهرم خیییلی اذیتم میکنه همش میگه بچه توالکی دهنشو باز میکنه گریه میکنه و..هوای بچه دخترشو داره اگ بچه من پایین گریه کنه کسی بغلش نمیکنه ک آرومش کنه وخیلی چیزای دیگه من با دیدن اینقد فرق گذاشتن خیلی اذیت میشم انگار اون بچه شده هووی من ازش متنفرم خیلی باخودم کلنجار رفتم ب خاطر بچه ها حرص نخوردم وبحث نکنم اما واقعا تحمل ندارم من تک عروسم ودوتا بچه دارم بچه کوچیکم ۱سالونیمشه اینو خیلی دوسدارن انقد جان جانش میکنن بوسو بغل وبزرگمو نه دلم میشکنه همش میگم کاش میذاشتم این بزرگ میشد بعد یکی دیگه میاوردم ک خودم باهاش بازی میکردمو نمیذاشتم بره پایین ک تربیتش اینطور نشه (آخه بچه خواهرشوهرم خیییلی بی تربیته پسر منم دقققیقا کارای اونوانجام میده مث اون حرف میزنه حتی موقع غذا خوردن عین همون دهنشو نمیبنده درصورتی ک اینطور نبود) واینکه انقد بهش بی محبتی نکنن ک بچم ضربه بخوره
یکی ب خاطر بچه هاس ک دوسدارم برم ازاینجا یکیم ب خاطر اینکه تا میام بیرون میگن کجا میخای بری شوهرم یه روز نره سرکار میگن چرا نرفتی واینجور دخالتاشون یه خواهرشوهرم دارم مجرد زبونش هزار متره ۲ سالم از من کوچیکتره اما حرمت نگه نمیداره هر حرفی میرسه میزنه نمیگه ناراحت میشی نمیشی ..چن وقت پیش جمعه بودشوهرم سرکار دیدم صدای سروصداشون میاد نگا کردم دیدم خواهر شوهرامو بچه هاشون بامادرشوهرم میخان برن بیرون کیکم گرفتن ک برن تولد بگیرن پسرمنم تازه بیدارشده بود رف دسشویی وتوحیاط اونارم نگا کردو اینام داشتن از کیکو تولد حرف میزدن تا بچه منو دیدن گفتن هیسس حامد داره نگا میکنه هیس هیس زود رفتن توماشین خدایی اینکار درسته بچه منم کیکو ببینه شما یه تعارف نکنین بابامن جا نمیشم یانمیخایین ببرین اشکال نداره لااقل بچه رو میبردین ک تا ظهر گریه نکنه منو دق بده نوه خودتونه اصن خیلی حالم گرفته شد هنوز یادم میاد جیگرم میسوزه..تو دیوار خونه هارو نگا میکنم میگم خدایا ۵۰۰تومن بده دیگه یه جای دیگه خونه بخریم بریم ای خدا یه روز ک نیستن احساس مستقل بودن میکنم انقددددد خوبه حسش ک دوسندارم اونا برگردن خوشبحال اونایی ک جدا زندگی میکنن خونمونم نمیتونیم بفروشیم باباش نمیذازه
فقط میگم خدایا معجزه کن یه پولی بیاد ک بریم دیگه نمیتونم انقد ک بین بچه ها فرق میزارن دخالت دارن وهزارتا چیزه دیگه دلم میخاد جداباشم ماهی یه بار بیام دوساعت بشینمو برم