همون شب خواستگاری شوهر خاله مامانم که رفت خونشون نشسته بود روی گوشیش و اولین شماره یعنی شماره بابامو گرفته بود بدون اینکه متوجه باشه.حرفاشو کامل یادمه.داشت واسه دوستش و خانواده ش که خونشون بودن تعریف میکرد میگفت به خدا این دختر رو باید ببینی چهره شو قد و بالاشو انقدر خونگرمه انقدر مودبه نمیدونم ازش سیر شدن میخوان بدنش به این خانواده؟پسره سنش خیلی بیشتر از اینه.
و جواب مامانم به ما بعد از شنیدن اون حرفا ! ولش کن اینا همه از سر حسادته.جوون به این خوبی!
اینجا دیگه خفه خون گرفتن جایز نبود. گیر دادم گفتم نمیخوام.بابام گفت تو منتظری از این لات و لوت ها بازو گنده بیان خواستگاریت؟حیف این پسر به این متانت و سر به زیری.
یه شب دوباره اومد خونمون خودش تنها.صداشو ضبط کردم گفتم من نمیخوام، من آرزوهای رنگارنگی دارم که به خاطر درس و کنکور به هیچکدومشون نرسیدم.گفتم نمیخوام ازدواج کنم.
به امام حسین قسم اگه یه کلمه از حرفام دروغ باشه خدا به سر بچم بیاره.
گفت منم تمام مدت درس خوندم الان میخوام زندکی کنم.میخوام خوش باشم با زنم، سن فقط یه عدد رو شناسنامه س، ما که قرار نیست اینجا بمونیم از این شهر میریم.من ۶ سال تعهد به خدمت دارم بعدش میریم.ما هر تابستون میریم کشورهای خارجی واسه آپدیت اطلاعاتم.قول میدم هر سال سه ماهشو خارج از ایران باشیم. تو هم درستو میخونی خیالتم از ازدواجت راحته منم قول میدم خوشبختت کنم.افتاد روی پام به خواهش و تمنا.تو رو خدا دلمو نشکن من بعد این همه سال چشمم تو رو گرفته قول میدم خوشبختت کنم منم از درس خوندن خسته شدم میخوایم فقط شاد باشیم با هم.