اما به دستور مامانم باید تجربی رو انتخاب میکردم.چون اونا فقط پزشک میخواستن.یه بدبختی که تو وجودم بود این بود که با خودم دعوا میکردم توی ذهنم جوابشونو میدادم داد میزدم مخالفت میکردم اما وقتی یه حرفی میزدن نهایتا ته زورم این بود که گریه کنم یا دو روز قهر کنم.همینا باعث شده بود منو بعنوان یه آدم عصبی بداخلاق بشناسن.ولی از شما چه پنهون فقط ترس بود.
طول دوران دبیرستان همیشه درس خون و زرنگ بودم اما دو تا از دوستام بودن که از من بهتر بودن و واقعا عاشقونه درس میخوندن و تلاش میکردن.همیشه رقابت بین ما سه نفر بود.هر امتحان و المپیادی که داشتیم مامانم اول میپرسید فلانی و فلانی چند شدن؟اگه از من پایین تر بودن ۱۹ من قابل قبول بود اما اگه اونا ۲۰ شده بودن و من ۱۹.۷۵ این جنله کلیشه ای مزخرف رو میکوبید تو سرم * درد فلانی تو سرت*
این شده بود که اکثر اوقات دروغ میگفتم.اگه ۲۰ شده بودن میگفتم ۱۸ شدن من ۲۰. شاید به نظرتون خیلی احمقانه و دور از ذهن بیاد ولی به همین شبای عزیز اگه یک کلمه از حرفام دروغ باشه با اغراق شده باشه خدا خودش جوابمو بده.
آزمون قلم چی شرکت کرده بودم.دو سال اول ترازم خوب بود تلاش میکردم هر جمعه که ازمون داشتم مادر بزرگم و خاله هام و کل فامیل تلفن به دست منتظر بودن که من چکار کردم؟ ترازم که پایین میومد خدا شاهده به جان بچم جرات نداشتم از اتاقم بیرون برم مثلا تلویزیون تماشا کنم یا بگم حوصلم سر رفته بخوام با بابام برم بیرون.چون عین پتک میومد تو سرم گه به جا این کارا بشین سر درست بدبخت.درد فلانی تو سرت.ببین نوه فلان کس دو سال درس خوند الان شده دندانپزشک، پسر فلان کس دانشجوی فلان جاست.