من تنها دختر این خانواده چهار نفریم توخانواده بابام منو بیشتراز همه دوس داره و تاالان ۱۹امین ساله که پا به زندگیشون گذاشتم و تا ۱۶سالگی هیچگونه غم یا غصه ای به طور عمد به دلم راه داده نشده یکم نازک نارنجیم و زود رنج بگذریم...
سالها گذشت و گذشت تا من به سن۱۶سالگی رسیدم راسیتش و بخام بگم در شعاع ۲سانتی متری یه پسر قرار نگرفتم و ارتباط کمیم تو فضای مجازی با پسر داشتم اونم تو گپ ها بصورت کاملا سرد چون یکی از دلایلم اعتماد نداشتن به هیچ آدمی بود که پسر و دختر نداشت و دوم اینکه خانوادم کاملا با این قضیه مخالف بودن سوم اینکه خوشم از رابطه نمیومد و وقتی میدیدم دوستام رل دارن مسخرشون میکردم و باشعار اینکه بمیرمم مثل شما به سر خودم نمیارم کلاممو ختم میکردم من یه دوست خیلی پایه داشتم که صبح تا شبمون پیش هم بود خونمونم یجا بعضی شبا خونمون مبخابید دوماهیی از مدرسه و ۱ماه از تولدم گذشته بود درست چن روز قبل ۳۰آذر یا همون شب یلدا بود که دوستم میگفت اینستا نصب کن خودش به دلایلی گوشی نداشت و مجبورم به این کار کرد و گفت که سرگرم میشیم منم اول بارم بود از ای چیزا سر در نمیاوردم چون تاحالا اینس نصب نکرده بودم بالاخره راضی شدم و نصب کردم شب یلدا بود که یه پسری استوری خنده داری راجب تولد یکی از نزدیکانش گذاشته بود نگین داشت استوری نگا میکرد که استوری اون پسرو ریپلی زد و کل زندگی و داستانی من سر این استوری عوض شدش منم خیلی ترسیده بودم گفتم اگه پسره ول نکنه چی بانگین دعوا کردم و گوشیمو ازش گرفتم غافل از اینکه اینستا یه قابلیت به اسم آن سند داره و منم ندونستم😂 بعدش مامانم صدام زد و رفتیم سر میز که شب یلدا رو بگذرونیم دلهره داشتم بالاخره ساعت ۱۲شد و رفتیم تو اتاقم نتم رو که روشن کردم نوتیف اومد که پی ام دارم از طرفش که ایموجی فرستاده بود وقتی سین زدم سلام احوالپرسی کرد و هرلحظه حالم بدتر میشد و کلی بادوستم دعوا میکردم(رفتارای بچگونه داشتم همش میترسیدم ازهمه چی😂ولی الان ریسکایی میکنم😂)به اصرار دوستم جوابشو دادم و یکم ترسم کمترشد. شب خوابیدم و صبح به امید اینکه دیگه تموم شده بیدارشدم صبح چی البته ساعت ۱۲ بود😐ناهار خوردم و اومدم پای گوشی ی استوری گذاشتم دیدم پی ام داد و چت کرد یکم گذشت و گفت که با دوستاش واسه سالن فوتبال قرار داره ساعت ۳و اینکه ۲۰سالش بود ودانشجو تشریف داشتن اقا😂بعدشم ازم معذرت خواهی کرد و گفت تا دم باشگاه چت میکنه و احساس میکرد من ناراحتم درحالی که نبودم😐یهو اف شد و بعد اومد و حالش بد بودگفت ککه بچه ها تایمو عوض کردن ساعت ۶و نگفتن بهش منم از دهنم پرید و گفتم بمیرم درحالی که هیچوقت همچین نمیگفتم گفت خدانکنه و حرفی زد که قلبم ترکید گفتش که قبول میکنی مال من بشی منم بدون درنگ گفتم نه چون حس خوبی نداشتم و میگفتم عواقب بدی داره ولی باهاش دوست معمولی شدم شب اون روز....
ادامشو بنویسم؟