شماهم اگر خاطره ای دارید بگم
امشب پدرمامانم تعریف میکرد این خاطره رو برای بابام
پدر بزرگای من جفتشون تو یه روستا زندگی میکردن وفامیل دور هم بودن و از طرفیم پدرزن وپدرشوهر بچه هاشونم شده بودن
بابای مامانم تو روستا قهوه خونه داشته
بابای بابام (خان هم بوده) داخل قهوه خونه بوده اینا مشغول صحبت بودن که مادربزرگ(مامان مامانم) میاد در مغازه و بابابزرگمو به اسم صدامیزنه بابا بزرگمم در جواب میگه جان😁
یهو اونیکی بابابزرگم پامیشه بااخم و عصبانیت از قهوه خونه میزنه بیرون و تاچند روز نمیاد قهوه خونه
بابابزرگمم(بابای مامانم)همش ذهنش درگیربوده که این چرا نمیاد چندروزه
بعد چند روز بابابزرگم پیداش میشه و میگه تو اون روز به زنت گفتی جان من بدم اومد و بهم برخورد که چرایه مرد باید به زنش بگه جان😁😁😁
امروز دلیل این که نمیومدم مغازتو به حاج خانم گفتم اونم گفت مرد باید همینجوری جواب زنشو بده فکر کردی همه مثل خودتن😁😁😁😁😁
خیلی خندم گرفت از بابابزرگم که بخاطر جان گفتن اون یکی بابابزرگمبه زنش پاشده قهر کرده رفته
امیدوارم فهمیده باشین چی به چی شد😁😁😁