4ساله دارم مادرشو تحمل میکنم.
4ساله ازاین شهرب اون شهرمیبره اونو بدون من
یکساله نیمه با مادرش قط رابطم البته اون دیگه نمیخاد بامن درارتباط باشه
شوهرمم بین مادوتا مونده همش میگه خدا منوازدست شما خلاص کنه.
دیروز برنامه ریزی کردن برن شهردیگه مراسم عزا
اخرین نفرمن خبردارشدم.گفتمم برنامه ریزت باکیه.زنت منم.
گفتم منم میرم گفت ماشین پره.منم
گفتم قبل اینک توبرسی اون شهرمنم رسیدم!الکی گفتم ازحرص...
8صبح رفتن.مسیرش 2ساعته
مراسم 5ت6عصربوده
خبررسیدک مامانش گفته ب شب توجاده نمیرم
میشینم قلیون میکشم.
شوهرمم چندبارگفته بریم بریم مامانش قبول نکرده
شوهرم چن بار زنگ زد بهم کجایی کجایی گفتم همونجایی ک تویی.
اخرم دیدم پیام میده گفتم حالم ازت بهم میخوره بلاکش کردم
(من تو طول هفته 6صبح ک میرم 8شب میام خونه.دنبال کارو بدبختی.امروز روز استراحتم بود چرا شوهرمو ببری.چرا امشبمو بمونی.فکرنمیکنی این زن و خونه داره)
کم اوردم دیگه نمیخام این شرایطو😭😭