حالا من دیشب خواب دیدم جنگ شدع رفتیم امامزاده نمیدونم چیشد حس کردم بابامو گرفتن سرشو بریدن همه جمع شدع بودن
انقد گریه کردم رفتم دس ب دامن ی اخوند شدم یکی از شاگرداشو فرستاد باهام
بعد رفتیم ک ببینیم چیشده فهمیدن اومدیم جاسوسی پسره بدبختو گرفتن بزور دررفتم من
کلا سردرد گرفتم هرشب از این خوابا میبینم خسته شدم دیگ کم بدبختی تو بیداری ندارم ک تو خواب هم ارامش نداشتع باشم🙁چکا کنم بنظرتون