من به دوست داشتم اومد خونمون قابلمه مسی بگیره بره توش داروی گیاهی بپوشونه واسه پوستش بزنه
اومد دم در من دوست نداشتم بیاد تو چون شوهرم خونه بود
رفتم دم در بهش قابلمه رو بدم فهمید شوهرم خونه اس
ب زور خودشو انداخت تو خونه
منم رفتم چای گذاشتم اومدم نشستم شروع کرد جلو شوهرم از خودش تعریف کردن
من قدم بلنده اندامم مانکنی هست پوستم سفیده
منم اعصابم بهم ریخته بود
خلاصه بچم بردم دستشویی اومدم دیدم چادر شو کنار زده پاهاشو انداخته بیرون
یه جوریم نشسته بود رو بروی شوهرم بود
منم کلا بهم ریختم فهمید که دیگه من خیلی عصبانیم
پاشد رفت
منم از اون روز به بعد دیگه کلا فراموشش کردم
بیشرف واسه زندگیم و شوهرم نقشه داشت