بعد یه دخترعمه ای دارم که عجوزه است جلوجمع گفت وااا شوهرت چندباربهش زنگ زدی جوابتو نداد ازعصرم گذاشتت اینجاوخودش نیستش معلومه بهت خیلی بی مسئولیه منم گفتم حتماگوشیش بی صداس ونشنیده گفت خداکنه همینجوری که میگی باشه خیلی ناراحت شدم که اینجوری جلوجمع گفت
شوهرم خلاصه ساعت ۱۰ونیم خودش پیداش شد اومد خونه مادرشوهرم هیچ محلش ندادم ولی انگارازیه چیزی عصبانی بود مادرشوهرم بهم گفت پاشودخترم غذابیاربراشوهرت بخوره منم گفتم باشه رفتم براش اوردم دادم بعدبهم گفت چته گفتم هیچی گفت نگو هیچی چراانگار ناراحتی ازم چیشده بازم گفتم هیچی یهو عصبانی شد یزره تن صداش رفت بالا وگفت به من نگو هیچی وقتی یه چیزیت هست بعدمنم یزره صدامو بردم بالا وگفتم بامن درست صحبت کن روی من داد نزن دراومد بدترجواب داد که عصبانیم عصبانی ترم نکن ساکت بشین سرجات تابریم خونه