یه کم البالوخریده بودیکمشوخوردم یکمشم امروزمامانم اومداوردم امشب ازسرکاراومدناراحت شدکه چرابرامن هیچی نگه نمیداری میگه هرچی تویخچاله درومیکنی دیگ منم لجم دراومدگفتم خوب کاری کردم خوردم اونم عصبی شدازین جواب حاضری من دیگه باهم دعواکردیم یه حرفایی زده شدکه نبایدمیزدیم منم هرچی دلم خواست گفتم بهم برگشت گفت که اگر به خاطربچه توشکمت نبودالان میکشتمت وهمین الان میتونم سه سوته طلاقت بدم وازین حرفامنم گفتم اگر روزاول میشناختمت قبول نمیکردم وفکرکرذی من گداگشنم خونه بابام هرچی دلم میخاس میخورد م گفتم دیگ حق نداری میوه بیاری میریزم سطل اشغال