بیست و شش سالمه و مجرد.
میدونم هر چی بگم و هر جور تعریف منم باور نمیکنید چقدددرررر خانوادمون ساده اند پدر و مادرم انگار هیچی از زندگی نمیفهمند..
هر دو تا فرهنگی و خیر سرشون تو اجتماع بودند اما انگار هیچی یاد نگرفتند و بعد از اون هم به بچه هاشون یاد بدند.
مادرم که کلا دنبال دعانویس و این حرف ها به خدا قاشق از دستش میفته میگه اجنه این کار رو کرد..خواهرم مریض بود و دیابت داشت کلیه هاش مشکل داشت داروهاش رو درست و حسابی نداد و میگفت مریضی حواهرم مربوط به دکتر نیست و باید با دعا درمونش کنم درنهایت خواهرم فوت کردمیلیون ها تومن پول دعانویس داده هزارهابار رفته دنبال این چیزا و هنوز هم دنبالشه. نسبت به همه بد دل شده با همه قطع رابطست چون فکر میکنه اونها جادو برامون اوردند .
پدرم بی نهایت ساااااکت به خدا تو عمرم ندیدم اسم مادرم رو بیاره یا مارو .اصلا حرف نمیزنه درونگرای زیادیه.اونموقع با مادرم مخالفت میکرد در مورد قضیه خواهرم اما بعد بیخیال میشد.
داداشم الان شانزده سالشه عین بچه ها باهاش رفتار میکنه اصلا چیزی از اجتماع یادش نداده.داداشم یک دونه دوست نداره.از وقتی کرونا اومده همش تو خونست.پدرم انگار نه انگار داداشم تو سن نوجوانیه .به خدا داداشم حتی بلد نیست با کسی حرف بزنه و درسش افتضاح.
مادرم هم دلیل درس نخوندن داداشم رو جادو میدونه ودعا میگیره.
من که به خدا سااااده تر از من نیست انقدر تو خونه بودم که حتی بلد نیستم معاشرت کنم تو خوابگاه ابروم رفت پشت سرم میگفتند پخمه.
عین احمق ها دانشگاه رفتم یک بار هم مادرم مثله بقیه مادرها بهم یاد نداد که به خودم برسم و حواسم به ایندم باشه انگار نه انگار تو سن ازدواجم.
دانشگام تموم شد الان که بهش فکر میکنم میگم چقدددرررر ساده بودم.
خانوادمون اینقدر منزوی هست که هیچ خواستگاری نداشتم تا حالا.
بابام که بلد نیست با کسی معاشرت کنه مادرم هم قطع رابطست .
من تا الان کجا بودم چرا اینهمه دختر تو دانشگاه و خوابگاه رو ندیدم چرا ازش یاد نگرفتم چون فکر میکردم نباید یاد بگیرم چون مادرم میگفت اونجا فقط درس باید بخونی اما انگار نه انگار منم اینده ای دارم.
به خدا تو فامیل ندیدم خانواده ای انقدر پدر و مادر ساده باشند و بی فکر .شمما هم این وضعی دیدید؟؟