سلام خانومای عزیز تاپیک های قبلم رو شاید خوندین گفتم عقدم یک و نیم هفته است نرفتم خونمون خونه ی خودمونیم یعنی خونه یی که قراره بعد ازدواج بریم یک و نیم هفته عین زن و شوهرا داریم زندگی میکنیم چقد بدبختم دوره عقدم هم نمیتونم عین بقیه شیطونی و... کنم بعد شوهرم میره صبح ساعت نه ساعتای چهار میاد الحمد و لله وضعمون خوبه بهش میگم بیا شهریور عروسی کنیم زندگی کنیم میگه یه چیزی میگی ما همش هشت ماهه عقدیم بعد یک یسال بریم خونمون؟؟
شرایطمو درک نمیکنه که وقتی مامانم بهش متلک میگه من چقد عصبی میشم ولی گوش نمیکنه میگه من حد اقل هزار نفر مهمون دارم و عید بهترین وقته عید سال دیگه میگه شرایطش اونموقع بهتره میگم خوب بیا یه عروسی جمع و جور در حد پونصد شیصد نفر بگیریم شهریور هم تو به زحمت نمیفتی هم زود از این الا خون بالا خونی راحت میشیم میگه نه من یه عمر صبر کردم و دیر ازدواج کردم که عروسیم بترکونم چشم یه عده کور شه اصلا حرف گوش نمیکنه اخه من چکار کنم و نمیدونم چجور راضیش کنم از طرفی کلی از سنگین های جهیزیه رو اون خرید و تقریبا دویست تومن شد خجالت میکشم خیلی اصرار کنم از طرفی تو عقدم تو یه خونه خیلی خوب نیس نمیدونم چکار کنم مامان بابامم که اصلا فکر منو نمیکنن نمیدونم چکار کنم میگم طلاهام بفروشم بهش بدم فکر میکنم مدیونشم تقریبا سی مثقاله بهش فشار نیاد میگه من دستم پره ولی خ.وب من چکار کنم شاید اینجور راضی شه نمیدونم بخدا.....
کمکم کنین چکار کنم اینم زندگی مامان بابام و اون خواهر بیشعورم درست کرد برام الان عین زن و شوهرا غذا میپزم میاد شب با هم میخوابیم... اصلا من که به نگرفتن عروسی خیلی راضی ترم نمیدونم چکار کنم اهههه