این دو روز خواهرم کشیک بوده .امروز اومد خونه گفت خیلی حالش بد بود. برام با گریه داشت تعریف میکرد دیشب از رزیدنتش اجازه گرفته و شب ساعت 9 رفته خونه شوهرش (قرار بود 16 مرداد ازدواج کنن)که همونجا بخوابه بعد شوهرش که اسمش علی هست ازش پرسیده به باشگاه ورزش پیام داده یا نه بعد مهسا خواهرم یادش رفته بوده و الکی گفته اره میخواسته همون لحظه پیام بده که علی جلوی مامان باباش (مادر شوهر و پدر شوهر علی )اومده بهش کلی چیز گفته مثلا خودش داشت میگفت بهش گفته من کنار تو حالم خوب نیست تو انرژی منفی داری تو چاقی تو زشتی و تو افسردگی داری و اصلا حیف من که با تو ازدواج کنم خیلی زشتی و اینا (علی خودش از قبل میدونسته مهسا پیام نداده) مهسا هم هیچی نگفته و رفته همون بیمارستان خوابیده مهسا میگه من اصلا نمیخوام باهاش ازدواج کنم
خیلی دلم براش میسوزه
خیلی گناه داره