سلام فرزندانم
یه تکلیفی برای درس مشاوره داشتیم بااین موضوع که داستان زندگیتونو بنویسید
منم نوشتم و توش درمورد روابطم با خانوادم و خواهر برادرام و مادرم نوشتم
خلاصه یه ذره توش نالیده بودم از زندگی
والان که بعد یه سال دیدمش اتفاقی تو فایل گوشیم یه ذره جو بدبختی توش حاکم بود
البته استادمون روانشناس بود و من براش احترام خاصی قائل بودم
ولی درهرصورت یادش میفتم همش میگم باز مثل احمقا رفتی پیش یکی نالیدی خودتو پایین کشیدی
چنین موقعیتیو تجربه کردین تاحالا؟
راستی اگه پستای قبلیمو خونده باشین سه سال میش که افسردگیگرفته بودم یکی از استادام پیشنهادداد برای مشاوره برم پیشش و بعدم بهم گفت هروقت دپرس بودی تو یه ایمیل برام نانه بنویس تا بهتر بشی.منم اینکارو کردم و کلا دوبار براش ایمیل دادم که حسابی از ناله هام گفته بودم از قضا بااینکه روانشناس بود ولی حس کردم با قضاوت نگام میکرد
من باخودم میگفتم این روانشناس دکترا داره علم و مطالعه داره و روانشناس محرم آدمه.ولی اصلا اینجوری نبود.قشنگ نگاهاشو تو موقعیتای مختلف حس میکردم که بعد ازاون ایمیلا با یه حس قضاوت و یه بارم ترحم نگام میکرد.رفتارش با من عوض شده بود
البته ناگفته نماند من اینارو از احمقی خودش میدونستم چون یه روانشاس حرفه ای اینجور رفتارنمیکنه
ولی گاهیم میگم لزومینداشت تو محیط دانشگاه بری و دنبال حل مشکلت باشی