امروز با خواستگاری که رفیق صمیمی عشقم بود حرف زدم گفتم چرا واقعا تو میدونی من چقدر دوستش داشتم میدونی حتی دستش به من خورده پا به پامون همه جا بودی چرا احساس کردی من باید زنت بشم
بهم گفت چون تو یادگار داداشمی تو تنها کسی که خیلی براش ارزش داشت دلم میخواد تو خونه خودم باشی
آخه من چجوری اینا به پدر مادرم بفهمونم دیگه طاقت ندارمممم تو زندگیم شکست بخورم