وقتی روی مهتابی کوچک خانه مان می روم و آفتاب خردادماه به من میتابد با گرمایش هزاران خاطره برایم تداعی میشود .. به سالهای قبل از 18 سالگی ام می روم به سالهای دبیرستان
...
آه یادش بخیر...
صدای خنده های از ته دلمان را میشنوم.. من را می بینم کنار دیگر دخترکان شاد دخترانی باهزاران امید و آرزوهای زیبا...
و دلتنگی ام را با ساعت های رویابافی از رویاهایی که آن روزها درسر داشتیم میگذرانم...
یادش بخیر که من پرشور ترین و نمک کلاس بودم، این را من نمیگویم همه آن زمان میدانستند..
چه غوغایی دردل دوستانم به پا میکردم.. و چه رازهایی که باهم داشتیم..
من درآن روزها دخترکی را جا گذاشتم که چشمانش میخندید
و موهای پرپیچ و تابش با پوست مثل آینه اش دل میبرد...
از آن سالها به بعد هیچ ردی از آن چشمان پرفروغ نمی بینم هرچه هست زنی است که در 20 سالگی 100 ساله شد.. زنی که دیگر قد نکشید و ریشه اش خشکید...
اکنون این منم همان زنی که داغ های زیادی بردلش نهادند.. اورا شکستند.. من فریب خوردم.. آن شعرهای دخترانه ای که میخواندم همه اش دروغ از آب درآمد، عشقی وجود نداشت.. مردی وجود نداشت..
باورش سخت است اما هیچکس تکیه گاهم نشد.. آن حرفهای عاشقانه اش همه هوس بود..
بس است واقع بینی میخواهم همچنان غرق خاطراتم شوم
میخواهم بازهم خودم را در آن زمان تصور کنم..
روانشناسان میگویند این رویابافی ها و قطع ارتباط با واقعیت، آدم را آلزایمری و اسکیزوفرن میکند.. من میگویم بگذار هرچه میشود بشود.. اگر اسکیزوفرن این است چه بیماری خوبی است..
من میخواهم دررویا بمانم... دلم خیلی گرفته... از هرچه واقعیت است بریدم دیگر...