دیروز رفتم پیش دختر خالم من متاهلم اون مجرده
بحث شوهر شد گفت برام خاستگار اومده خوشحال شدم و از اونجایی ک من بخاطر اینکه شر نشه تو هیچ بحثی دخالت نمیکنم گفتم مبارک باشه دیگه هیچی نپرسیدم کلا سرم تو کار خودمه
بعد انگار منتظر بود من یچیزی بگم گفت ک خونه داره ماشین داره کار داره خلاصه شروع کرد تعزیف کردن منم ابراز خوشحالی میکردم چیزی نمیگفتم
یهو گفت یچیزیو میدونستی گفتم نه چیو گفت شوهرت قبلا خاستگارم بوده😑😐اخه شوهر من کلا تو زندگیش یبار رفته خاستگاری اونم خاستگاری من بوده😐اینو همه فامیل میدونن
بعد گفت اره اول اومد واسه من بعد واسه تو
گفتم خوب بسلامتی خندیدم 😂
گفت نخند جدی گفتم منم گفتم عه عه خوب الان چیکار کنم میگی😐
گف همینجوری خواستم بدونی
من بروی خدم نیاوردم چون کلا این چیزا به انگشت کوچیکمم نیست
میخواستم دیگه برم خونمون رنگ زدم به شوهرم گفتم من دارم میام خونه چون صدای گوشی بلند بود اونم میشنید چی میگیم شوهرم گفت نه نه نیایا گرمه هوا اذیت میشی وایسا ربع ساعت دیکه میام دنبالت
اقا اینو شنید انگا اتیش انداخته باشم تو جونش وایساد با مامانش دعوا کردن زیر میزی
منم دیگه با خودم عهد بستم با این ادم قطع رابطه کنم 😊
همه چیو هم ب شوهرم گفتم گفت دیکه نرو خونشون