سلام هیچوقت هیچکس ازم نپرسید به چی ها علاقه داری واسم عقده شده...
پارسال کرونا تازه اومده بود با یه خانوم تو پارک آشنا شدم ؛ دخترامون هم بازی بودن و ما هم از طریق بچه هامون صمیمی شدیم .. یه ماه بعد آشناییمون نگار کرونا گرفت و اطرافیانش و حتی دوست چند ساله اش مهسا تا فهمید نگار کرونا گرفت دیگه به خونش نرفت و بهونه آورد.. همون مهسایی که همیشه کنار نگار بود و هر روز به خونه ی هم رفت و آمد داشتن ؛ یا صابخونه ی نگار که طبقه ی بالاش زندگی میکرد و هر روز همو میدیدن از وقتی فهمید نگار کرونا گرفته در خونه اشو محکم قفل کرد و حتی پنجره ی رو به حیاط مشترکشم باز نکرد.. یه روز قبل از ظهر نگار بهم زنگ زد گفت فاطی حالم خیلی خرابه شوهرمم سره کاره نمیدونم چیکار کنم ( خانواده ی پدریشم شهرستان بودن ) گفتم نگار الان میام خودم میبرمت دکتر... دخترمو بردم گذاشتم پیش مامانم ؛ با عجله آژانس گرفتم و رفتم دنبالش و بچه اشو مثل دختر خودم بغل کردمو دست خودشو گرفتم و بردمشون دکتر..بعد اینکه برگشتم هم تا دو هفته دخترمو بغل نگرفتم و نزدیکش نشدم تا اگه ناقل باشم ازم نگیره...یا یه روز که تازه از اتاق عمل بیرون اومده بودم ( عمل سرپایی ) همون لحظه که یکی از دوستام زنگ زد از صداش فهمیدم کلی گریه کرده و قبلاً بارها گفته بود میخوام خودکشی کنم سریع فهمیدم حالش خرابه و آدرسشو پرسیدمو رفتم دنبالش با اینکه میدونستم اگه راه برم بخیه هام پاره میشن و دکتر گفته فقط استراحت کن ولی گفتم اشکالی نداره جون یه انسان مهم تر از بخیه های کنه.. وقتی برگشتم خونه دیدم بخیه هام باز شدن... ولی حال اون خوب شد و اشک هاش به خنده تبدیل شدن..
همیشه دلم میخواد حال بقیه رو خوب کنم ..
هرکمکی ازم برمیاد برای بقیه بکنم..
یادم میاد یه روز که داداشم به پول نیاز داشت شدیداً جوری که میخواست بره کارای سخت انجام بده و عرق بریزه اون پولو دربیاره همون لحظه پول رو زدم به حسابش و گفتم چرا باید بخاطر این پولی که تو دست منه بری سر کارگری..
یادمه زمانی که ۱۷ ساله بودم و تازه عروس همش دقت میکردم که شوهرم به چی ها علاقه داره به چی ها علاقه نداره تا براش فراهم کنم و اونجوری باشم براش..
یادمه یه روز یکی از دوستام هر روز یه انسان میدید که با چهره ی وحشتناک می اومد سمتش در حالیکه بقیه نمیدیدنش و فک میکردن اون دیوونه شده حتی خانواده اش میخواستن بیرنش بستری کنن اما من ذره ذره با گریه هاش گریه کردمو گفتم حرفاتو باور میکنم بردمش پیش یه دعانویس تو یه امامزاده و مکان مقدس.. براش دعا نوشت و گفت همراه خودت نگه دار از همون لحظه دیگ هیچوقت اون فرد رو ندید ...
من با درد بقیه اشک ریختم..
من به علاقمندی های بقیه توجه کردم..
من از قلبم مایه گذاشتم..
من سعی کردم واقعی باشم..
دردامو نگفتم تا بقیه رو ناراحت نکنم
ولی به درداشون گوش دادم تا سبک شن..
امروز که به خودم فکر میکنم
میبینم آدم دوست داشتنی بودم
که هیچوقت قدر خودشو نتونست ...
میخوام به خودم بگم خیلی دوست دارم..
میخوام به خودم اون حرفایی رو بزنم که خیلی وقته کسی نزده..
میخوام به خودم بگم هرکی هواتو نداشته باش من هواتو دارم..