خلاصه ایشون عقد کردن و مادرشوهرم از همه قوا گرفت که به فامیلای شوهرمرحومش چیزی نگن و اگر کسی فهمید بگن تو عقد جدا شده و کلا هیچکی ار فامیلا و دوستای خانوادگیشون هم خبر ندارن چون ابروش می رفت با این همه استبداد بچش پشم هم حسابش نکرده و این شد که زبونش کمی نرم شد حتی به من می گفت چون دختر خوب نیست من گفتم اینو بگیریم حداقل فقط با یکی بوده غافل از اینکه جاری بزرگم که باهاش زندگی می کنه همه دعوا و تنش ها رو برام تعریف می کرد خخخخخخ
بعد ایشون گفت باید برام بهترین تالار رو بگیرید بهترین آرایشگاه و فیلمبرداری رو گرفت و همه از ترس شوهرش و جیغو دادش سکوت می کردن .بله وقتی اینجوری شد تازه شوهرم همه ی ظلم هایی که بهم کردن رو متوجه شد و چند بار به مادرش با خنده یاد آوری کرده گویا.