من ۳ تا پسرخاله داشتم
یکیش ازم ۵ روز بزرگتر بود (علی) ، یکیش ۶ سال بزرگتر (امید) و یکیش ۴ سال کوچکتر(محمد)
من و علی خیلی اوکی بودیم، همیشه باهم بازی میکردیم، محمد رو هیچوقت تو بازی راه نمیدادیم،
این که میگم واسه ۸ یا ۹ سال پیشه
محمد و امید برادر بودن
خلاصه ک خیلی محمد رو اذیت میکردم
تا اینکه ی شب خواب دیدم محمد اومد بهم گفت: راشین این آخرین باریه ک منو میبینی، شاید فقط ۱بار دیگه منو ببینی
منم از خواب پریدم
حدود 3ساعت بعدش خالم زنگ زد ک محمد تشنج کرده تموم کرد
مامانم و بابام رفتن بابل، ک خالم اونجاست
من و خواهرامم واسه مراسم ۷ رفتیم. شب مراسم هفتش اومد باز تو خوابم، گفت دیدی باهام بازی نکردی و من رفتم
😔