دارم دق میکنم بخدا چند شب پیش دخترم امتحاناتش که تموم شده بود با باباش رفتن محوطه ساختمونمون بازی کنه با دختر همسایه بعد یه مردی مسنی هم هست طبقه اوله همش رو محوطه هست فکر میکردم ادم خوبی باشه بعد از نیم ساعت دیدم شوهرم اومد دخترم نبود گفتم کجا ست گفت داره بازی میکنه گفتم برو بیارش ولی نرفت گفت همون مرده گفته تو بالا من میارمش بچه داره بازی میکنه میخوای خودت برو بیارش اخ قلبم داره میترکه بچه ها بعد دیدم دخترم اومد بغض کرده بود گفتم چی شده گفت اقای فلانی ترسوندم دیگه نمیرم پایین گفتم چرا خب چی شده گفت اقای فلانی تو اسانسور بغلم کرده بوسم کرده بعد بردم راه پله اخه ما طبقه اخر هستیم وپله میخوره پشت بوم گفت گفته بیا بشین رو پام برام یه شعر بخون پیشم جایزه داری میکفت نمیذاشته بیام خونه بچه ها شما بگین من چیکار کنم اخه این اقا چند وقت پیش از پست برا ما بسته اومده بود خودمون خونه نبودیم زنگ زدیم بره بگیره میکفت دستم درد میکنه حالا بسته چی بود یه بسته خیلی کوچیک