خواستگارم بود اولش محل سگ بهش نمیزاشتم بهش میگفتم در حدم نیستی گریه و زاری فک کردم دیگه بهتر این پیدا نمیکنم بعد کم کم فهمیدم خونوادش راضی نیستن با من ازدواج کنه مادرش زنگ زده بود به مامانم خواستگاری کرد اما نمیو مدن حضوری
هعی عقب مینداختن برادرم فهمید باهاش دعوا کرد منو زد گفت ولش کن اما بهش وابسته شده بودم پاش موندم با چقد سختی اونم خیلی سختی کشید خدایی خیلی تلاش کرد که خونوادش راضی بشه
اما نشدن پدر نامردش به بابایه من گفت دو هفته دیگه میایم اما قبل دو هفته زنگ زد خونه برادرش که میام اونجا فقط میخواست زمان بخره تا نظر پسرشونو نسبت به من عوض کنن پسره پایه من موند
اما بعد یه مدت خیلی عوض شده دیگه ناامید شده از من فک کنم با چند نفر دیگه دوست شده بقول خودش لاشی شده