همیشه جروبحث داشتیم باهم یه شب هردومون تصمیم گرفتیم که این زندگی به دردمون نمیخوره فردا منو اورد خونه بابام
فک میکردم مث همیشه بعد چن روز میاد دنبالم ولی شنیدم واقعا میخواد طلاق بگیریم
اون خودش همیشه میگف من ادم زندگی متاهلی نیستم من دوس دارم مث دوستام مجرد باشم