نه یه بار نه دوبار.صد بارر به مادرم خیانت کرد.مامانم خیلیییی برای بابام زحمت کشید اما بابام قدر زحماتشو ندونست.آخرم مامانم برای اینکه لج بابامو در بیاره رفت با هزارتا مرد دیگه.
خلاصه وقتی من 7-8 سالم بود شدم فرزند طلاق شدم و پدرم منو از مامانم گرف.اون موقع ها فکر میکردم دلیل طلاقشون به تفاهم نرسیدنشون به همه.خلاصه گذشت و من سه سال مادرمو ندیدم.اون خیلی تلاش میکرد منو ببینه اما بابام نمیزاشت.من 3-4 سال افسردگی گرفتم.نمیتونستم برم مدرسه. هفته ها مرض بودم.خیلیییییی لاغر شده بودم.نمیتونستم غذا بخورم.طوری که وقتی میخوابیدم اسکلتام از شکمم میزد بیرون.اما بابام با تمام این وجود باز نمیزاشت مامانمو ببینم.نمیخواست قبول کنه من از دوری مادرم دارم نابود میشم.اینا همش گذشتتت......تا اینکه مادرم وقتی 10 سالم بود اومد منو به زور از خونه برد بیرون و رفتیم اصفهان پیش خودش بابام وقتی فهمید خیلی عصبانی شد مارو کشوند دادگاه آبادان شهری که زندگی میکردم.تو دادگاه دعوا شد و من فقط گریه.خیلیییی بچه بودم جز گریه کار دیگه ای نمیتونستم بکنم.خلاصه قاضی ازم پرسید مامانت یا پدرت؟!منم گفتم مامانم.خیلی خوشحال بودم که حضانتمو دادن به مامانم.انگار دنبیارو دادن بهم.و من پرونده مدرسه و کل چیزامو برداشتم و رفتم اصفهام خونه پدربزرگم.اینم بگم تا اون موقع نمیدونستم دلیل طلاقشون خیانت به هم دیگه است.
من تا ده سالگیم فکر میکردم چون اخلاقاشون به هم نمیخوره طلاق گرفتن.ولیی بعد تمام قضیه رو فهمیدم از صحبتای مادرم برای دختر خاله هاش فهمیدم دلیل طلاقشون رو.وقتی فهمیدم از درونم خورد شدم.داغون شدم.از هر دوشون حالم به هم میخورد ولی با این حساب بروز ندادم.هیچی بروز ندادم.تظاهر میکردم حالم خوبه اما اینطور نبود.......
بعد از سه ماه فهمیدم مامانم با پسر عموش رابطه دارههه تصمیم به ازدواج گرفتن.مامانم بعد از رابطه با اون همه مرد حالا میخواست ازدواج کنه.پسر عموش منو نمیخواست.میگفت دخترتو بفرس بره حالم ازش به هم میخوره داره زندگیمونو خراب میکنه.راست یادم رفت بگم من دخترم.
مامانم سر این موضوع باهاش دعواش شد و قرار ازدواجشو باهاش به هم زد مامانم تا اون موقع هنوز نمیدونست منم میدونم دلیل طلاقشون با پدرم خیانتشونه.
خب گذشتو دوباره برگشتیم اصفهان خونه پدربزرگم.تا اون موقع من 11 ساله بودم.خب یک سال گذشتو من خونه پدربزرگم زندگی میکردم.راستی یه چیزی یادم رفت بگم.وقتی از پیش بابام اومدم دیگه بابامو کم و بیش میدیدم و خرجی به زور میداد.
حالا بگذریم تو این دو سال که اومده بودم پیش مامانم مامانم با خیلی از مردا در رابطه بود.من لعنتی با این همه کثافت کاری های مامانمو بابام باز دوسشون داشتم من هاحمق بازم دوسشون داشتم.همه اینا گذشت تا اینکه یه روز مامانم رفت با بابام حرف زد گفت اگه میخوای دخترتو ببینی منم پسرمو راحت ببینم بیا یه کاری کنیم.اهاانن راستی یادم رفت بگم من یه برادر پنج سال بزرگتر خودم دارم.اون فقط و فقط پیش بابام زندگی کرد.با اینکه از تمام کاراش خبر داشت.خب مامانم اومد به بابام گفت برای ما خونه اجاره کن منو دخترم با هم زندگی کنیم هم تو راحت دخترتو ببین. هم من راحت پسرمو ببینم.بابام قبول کرد.