دلم خیلی گرفته من پدرومادرندارم خونم طبقه بالای خونه مادرشوهرمه،،دیشب شوهرم حوصله مامانشونداشت دیروقتامیادوازبس وقتوبی وقت میاد اومدخونمون بعدشروع کردگیردادنه الکی به منومنم هیچی نگفتم یهومادرشوهرم سریه چیزی منوهول کردبعدشوهرم دادزدسرم فحش های بدبهم دادمن یه کلمه گفتم حواسم نبودو...کلاباراولش نبودولی دیشب خیلی دلم شکست چون چندوقته مادرشوهرم خیلی روی اعصابمه روزی چندبارمیادخونم فوضولیوکلاباهام خوب نیست اذیتم میکنه بعدمن هیچی نمیگفتم احساس کردم حقم نبوداینهمه عذاب کشیدم ازدسته مادرش بعدالانم جلوش اینهمه تحقیربشم،،ناراحت بودم بعدرفتنه مامانش بهش گفتم واسه چی اینهمه فحش دادی بهم اونم شروع کرددادوبیدادووسیله شکستن بعدمنم جیغ میزدم وقسمش میدادم ولی ول کن نبودیهوکنترل ازدستم خارج شدبرای اولین باربوداینقدرخودموزدم که نگوبعدمامانش مثله همیشه که میادخونمون بندازه تقصیراروگردنه منوبعدبره بدگوییموجلوی پدروشوهرم ودختراش بکنه وشوهرموبیشترجوگیرکنه وسطه دعوااومدخونمون وشروع کردچرتوپرت گفتن من اینسری دیگه نتونستم تحمل کنم بهش گفتم بروخونتون وموندن فایده نداره مثله همیشه بدترش میکنی بعداومدتوی صورته من بازچرتوپرت گفت منم مهلت نمیدادم همش میگفتم برواینجاواینستاده کاری که واسم نمیکنی بروفقطبعدیهوشوهرم دیددارم به مامانش میگم بروچاقوبرداشت منوباچاقوبزنه بعدمامانش جلوشوگرفت....