بعداز پنج سال زندگی مشترک وکنارامدن با نارحتی روحی و عصبی بودن و دست بزنی که داشت... همه ی تلاشمو کردم که زندگی نرمالی داشته باشیم هیچ چیز کم نذاشتم اما سر یه عصبانیت معمولی جلوی بچم.. اونم تو روز سالگرد آشناییمون تو چشمام نگاه کرد و خیلی خونسرد گفت ببین اینقدر ناراحتم از این که توی زندگیمی.. دوست دارم بکشمت ولی بخاطر بچه نمیتونم...ای کاش خودتو بکشی.. تو زندگیم از هیچ کسی به اندازه ی تو متنفر نبودم.. اسم زنایی رو اورد که باهاشون بوده و گفت تو ازهمه حرومزاده تری... گفت فقط بمیر... منم اینقدر شوکه شدم که سکوت کردم... اگه بچه نداشتم خودمو میکشتم.. دعا کنید بمیرم.. همین
تنها دغدغه ی من بچمه... من قبل از این ازدواج لعنتی دوبرابر یه مرد حقوق داشتم حالا بدبخت و خونه نشین
ببین قوی باش. محکم باش. تو همونی هستی که حقوقت دو برابر یه مرد بوده. پس میتونی کار کنی. با بچه هم میشه کار کرد. وقتی آدم دلش شاد باشه و احساس آزادی کنه خیلی قوی میشه باور کن راست میگم.خودتو محکوم نکن به تحمل این زندگی. جدا شو. زندگی خودتو بساز.
درست ولی خیلی ها نمیتونن درد دل شونو پنهون کنن و خودشونو خوشحال جلوه بدن سخته 😔
تمرین کردن میخواد ... قانون اینه: گریه هام تو خلوت مال خودم خنده هام جلوی همه برای همه 😊... نذارید کسی ضعف و شکستتونو ببینه همیناس که میشه سواستفاده ازتون و دلتون شکسته میشه چون میدونن ضعف دارید و ازش استفاده میکنن