2777
2789

به هیچ عنوان مشوق طلاق نیستم..

ولی وقتی به یاد این چندسال جوانی که کنار اون ،، بااین همه تلاطم گذشت میوفتم...فقط یه کلمه توذهنم میاد..." افسوس"..


وقتی باهاش آشنا شدم ۲۳_۲۲سالم بود . خودش اول خیلی خوب معرفی کرد ..ومن گول خوردم...گول ظاهر مثلا مذهبی ،، گول حرفاش...

اون جوری خودشو معرفی کرد و نشون میداد که من فکر میکردم تواین شهر دیگه بهترازون نیست...

بعد ازعقد ،،بارفتارهای عجیب غریبی که نشون میداد رفته رفته چشمام باز میشد ک من باکی ازدواج کردم..

فحاشی های زیاد...تهمت های ک میزد...شکاک بودناش..دعواها و بزن بزن های خیابانی ک داشت..داعم یه پاش تو کلانتری و شکایت بود..تناقضات رفتاری ک داشت...یه لحظه شاد وشنگول بعد نیم ساعت بی دلیل میزد زیر گریه..ازیکی تعریف میکرد فردا همون آدمو به بهانه ای میگرفت زیر کتک....دروغ گویی های زیادش..حرص خوردناش سرهر مسعله بی خودی و دادهوار زدناش...جوری که حتی توخیابون هم صداشو رومن بلند میکرد دادمیزد هرجور ک دلش میخواست حرف میزد...ازخجالت پیش مردم دستامو میزاشتم روصورتم ک کسی منو نبینه...بیش ازاندازه خودشیفته بود..بهش برمیخورداگر کسی بهش میگفت تو آدم معمولی هستی..میگفت من اسطوره ام...دریام...کسی نمیتونه عظمت منو درک کنه....انقدر ازخودش تعریف و  تعریف میکرد ک اگر کسی حتی ناخوداگاه معترض میشد میگرفت به باد فحش وبدوبیراه....

ازهرچیزی سواستفاده میکرد...

وقتی ب رفتاراش ناراحت میشدم...یا منو توخیابون ول مبکرد میرفت...یا حتی پیش خانوادمم دادهوار وقشقرق بپا میکرد..وجوری وانمود میکرد ک انگار من مقصرم..

عذاب وجدان بهم میداد...طوری همه چیو مینداخت گردن من و منو باالفاظ کافر و "بی شرف"،بی انسانیت و ازین اصطلاح ها ،،خطاب میکردکه اوایل داشت باورم میشد که حتما من مقصر حالات اون هستم...

برای اینکه بحثی نشه اکثرا من کوتاه میومدم...ولی کوتاه اومدنای من تاثیری نداشت..یه رگه سادیسمی داشت که دوست داشت اذیت کنه...منو ..دوربریارو...وسواس خیلی زیاد داشت نسبت ب غذا...نظافت...هرچی جلوش میزاشتم ایراد میگرفت...پامیشد زنگ میزد به خانوادش...زنگ میزد ب خانوادم....انگار همه سعیش این بود که منو بی عرضه نشون بده..مدام میکوبید...مدام سرکوب میکرد...هربروبیراهی ب زبونش میومد کم نمیزاشت...خسیس بود....من توخونم نمیتونستم ب چیزی دست بزنم..حتی سطل آشغالارم تجسس میکرد..چشم میزاشت ببینه من چقد غذا میخورم..بااینحال انتظار داشت هرچی دستم دارم بدم بهش...کوچکترین مسعله ای تحریکش میکرد...عصبانی میشد...دعوا وجنجال بپا میکرد...علیه من سندسازی میکرد....بدون اینکه رضایت منو بپرسه دوستاشو میوورد خونه و سراونا بامن دعوا مبکرد...

من انقدر پیشش کوتاه اومده بودم ک هیچ غروری برام نموند...حتی خانوادش ب راحتی بهم توهین میکردن..بااینکه من وخانوادم ازونا هم به لحاظ مالی هم تحصیلی جلو بودیم ولی هیچ وقت اینو به رخ نکشیدم..ولی اون تا پاش میوفتاد میگفت فکرکردی کی هستی..‌چی هستی..‌توهیچی نیستی.....وبددهنی هاش شروع میشد....سفره باز میکردم ..حسرت موند رودلم که باهم مثل یه زوج آروم بشینیم سرسفره...یامیرفت خونه مادرش..یا با دوستاش...

رفته رفته دیگه کم میوردم...خسته میشدم..نمیدونستم چکارکنم که راضی باشه..زود زود شخصیتش عوض میشد...الان ک دارم تایپ میکنم ازیادآوری اون روزا و حتی اسمش هم دلهره میگیرم....

هیچ وقت نشد ازش دلگرمی ببینم...محبت وعاطفه ودرک ببینم...بمن مثل یه زیر پا نگا میکرد ک هرجور دلش خواست بامن رفتارکنه...ودم نزنم...

خاطرم هست یبار بی دلیل...افتاد روم...دست وپای منو بست..کشون کشون روسرامیک ها کشید سمت شومینه..‌دوردهانمم بست..واستاد دور..‌هرچی دستش میومد پرت میکرد طرفم..میهخورد به سروصورتم...چشمم...من گریه میکردم که بیاد منو بازکنه...اون قه قه میخندید و میگفت دارم شوخی میکنم توجنبه شوخی نداری...مینشست روکولم...میخندید...دستمو میپیچوند میخندید...ازترس توصورتشم نمیتونستم نگا کنم...ذره ای مهربانی توصورتش نبود....بخاطر مساعلی ک بود صلاح ندیدم بچه دار بشم..رفتم وقت مشاوره گرفتم ک بریم مشاوره...زنگ زد ب مادرم و دعوا راه انداخت که دخترت رفته علیه من شکایت کرده..!!!هیچ جوره نمیتونستم راضیش کنم مشاوره...بدتر شد‌‌.‌...میگفت تومشکل داری.‌‌ببرم بستریت کنم...اون خودش مدام قرص اعصاب میخورد...ولی منو مقصر میدونست...ب همه چیز شک میکرد...مدام هک میکرد...گوشی تلفن رو چک میکرد...به خودم شک میکرد میگفت حتما تومبخوای اتفاقی برام بیوفته...خنده های ترسناک داشت....بعد گذرمدتی زار زار گریه میکرد ونمبتونستم آرومش کنم...آخرسر بهش گفتم من نمیتونم دبگه ادامه بدم...مهریه نمبخوام...جدابشیم...توجدایی هم اذیتم کرد....آخرسر سعی کردم به هرزبونی ک شده راضیش کنم توافقی جدابشیم..یه روز میگفت تامن نخوام تونمیتونی جدابشی...یه روز میگفت طوری میکنم که گیسات مثل دندونات سفید بشه...یه روز میگت میرم دوتازن میگیرم پیش تو نگهت میدارم دق کنی....هرکلمه رکیکی ک دلش بخوادبمن میگفت.....هرتهمتی ک دوست داشت حتی ناموسی...خجالت مبکشم اینجا تایپ کنم....انگار خدا زبون داده بود فقط برا بدوبیراه....وبهدان..توهین....

کینه ای بود‌‌‌....خیلی هم کینه ای....اگر حتی ناخواسته خطایی میکردم باید التماسش میکردم تاچندروز ک بی خیال بشه...

چندسال این وضعیتو تحمل کردم...روزی ک رفتبم درخواست دادیم...ماه بعدش به ما وقت مشاوره دادن...توراه توماشین بهم حمله کرد ..دستشو انداخت دورگردنم...یه جور خفه کنان....شروکرد با سرعت رانندگی کردن...روپل روگذر بودیم....گفت خودتو آماده کن برا مرگ...به حدی ترسیده بودم که حدنداره...بزور تونستم ازماشین پیاده بشم وفرار کنم....توخیابون افتااد دنبال من...من خوردم زمین...حمله کرد طرفم..وسایلمو لتو پارکرد...تویه وضعی بودم ک فقط داشتم گریه میکردم..مردم حلقه زدن دورم...وزنگ زدن پلیس..

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

تواون وضعیت درب و داغونی ک داشتم یه لحظه سرمو بردم بالا..دیدم داره فیلممو میگیره و به هرکی میاد میگه خانمم مریضه قرصاشو نخورده....

رفتیم کلانتری...رضایت ندادم...ازونجافرستادن ادامه جلسات مشاوره.‌‌تومشاوره دکتر تشخیص اختلال شخصبت دوقطبی برا همسر سابقم داد..من بعد از گذشت چتدسال تازه فهمبدم باچه شخصیتی ازدواج کردم..


بابخشش حق وخقوق و مهریه نفقه تونستم جدابشم..


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792