همونطور که گفتم هم مسخره میکردم مثلا میگفتم تو میری فلانی (دوستش) رو ببینی وقتی زنگ میزنم صدای مامانت اینا میاد! با یه حالت تعجب بعدشم کم حرف میزدم تا بدونه ناراحتم و عذاب وجدان بگیره(قهر نبودم) دلیلشم میپرسید(البته خب میدونست ولی الکی میپرسید دیگه!) که باز اشاره میکردم من دوست ندارم انگار شوهرم بیکاره که همش باید خونه مامانت پیدات کنم!
چند وقت بعد اومد شغل دوم راه انداخت خیلی اصرار داشت تو پاساژ (مال پدر شوهرم) راه بندازه اما من با حرف و اینکه اونجا مناسب کار تو نیس راضیش کردم یه حای دیگه شغل دوم رو راه انداخت(البته اینو بگم که سود زیادی نکردیم وقتی داشتیم کلا میبستیم این شغل دوم رو اما هیچ وقت پشیمون نیستم از این پیشنهادم چون خیلی تونست کمک کنه از دور شدنش از خانواده ش).
بعدم یه تایمی میخواستیم بریم خارج از کشور که تو تایم های خارج از شغلش خونه میموند و زبان میخوند که البته نرفتنی شدیم. میتونم بگم یواش یواش کنترل رو این موقع بود که دستم گرفته بودم. تا اینکه یه شغل خوب تو یه شهر دیگه کاملا مربوط به رشته تحصیلش بهش پیشنهاد شد که اومدیم این شهر الان ۳ ساله اینجاییم. الان که اینجام کنترل کاملا باید بگم دست خودمه الحمدلله مثلا وقتی میریم شهر خودمون حدود ۸-۹ ساعت مسیره (اصولا۲-۳روزه س رفتنمون) فقط با خودم میره میاد خونه مادرش چون گفتم« اگر تنها رفتی من دیگه نمیرم،خودت رفتی دیگه چرا من برم»، شوهرم یکم ازم حساب میبره (بنظرم اگر شوهر از همسرش حساب ببره بهتره، لااقل بین اطرافیانمون که اینجوری بوده)، برای اینکه به این نقطه برسم خیلی از خودم مایه گذاشتم خیلی جاها بخودم فشار اوردم (همسرم یکم زورگو بود اما من بدتر از خودش شدم).
حتی من پانیک داشتم یه مدت اصلا به خانواده همسرم نگفتیم (خودم خواستم که نگیم) چند بار شد که شهر خودمون رفتیم اما چون من حالم بد میشد اگر قرار بود خونه مادرش بریم، خودش پیشنهاد داد که اصلا نگیم که رفتیم و خونشونم نریم