وااای خدا شما تعریف میکنید منم یادم میاد
روز خواستگاری ما که برای معارفه بود همسرم با پدر و مادرش آمدند و همین که پسند کردیم سری بعد با خانواده و با عموش اینا اومدن خواستگاری
پسرعموی همسرم و همسرم یه جا کار میکنن
بعد پسر عموش به همسرم میگه فلانی ما امشب قراره بریم مهمونی من میرم خونه اماده بشم تو بمون فقط حواست به کارا باشه
شب میشه خانواده ی همسرم میبینن که همسرم هنوز نیومده زنگ میزنن پس کجا موندی
میگه علی گفت دارن میرن مهمونی من بمونم حواسم به کار ها باشه
بلاخره باباش میگه پاشو بیا خونه علی اینا با عموت اینا اینجا هستن منتظر تو هستیم بیا که خواستگاری دیر شد
از اولم باید به عقل شوهرم شک میکردم
حیف...