مامانم رفته بود یه شهر دیگه برا ی کار اداری.یه خانوم فالگیر اومده گفته 30تومن بده همه چی زندگیتو بگم.خواهرمم باهاش بوده گفته خانوم مااعتقاد نداریم.خانومه یهو ب مامانم گفته چن تا بچه داری حتی خصوصیات اخلاقیامونم گفته خیلی چیزای دیگه.مامانم بهش گفته شمارتو بده بعدا بهت زنگ میزنم عجله دارم فالگیره گفته دیگه منو نمیتونی پیدادکتی و رفته.هنوزم موندم چطو همه چیزمونو میدونسته