قضیه بر میگرده به ۲۰ سال پیش
که یه مزاحم تلفنی زنگ میزنه خونه مادربزرگم بعدش این مزاحمت کم کم تبدیل به دوستی بین این دو شخص میشه....بعدش این آقا برای اینکه به مادربزرگم نزدیک تر بشه کم کم شروع میکنه به خواستگاری کردن از مادرم ک یعنی همون دختر مادربزرگم میشه.
بعدش به اجبار با هم ازدواج میکنن. مادرم همون اوایل متوجه شک هایی میشه اما همش با خودش میگه نه بابا مگه میشه این مادرمه.
خب خلاصه برادرم به دنیا میاد و دو سال بعد از اون من..
مادرم دیگه خیلی شک میکنه و به بابام میگه که من اینجور فک میکنم اما بابام میزنه زیرش و میگه اصلا همچین چیزی نیست..
خب بعد از ۱۳ سال مامانم تونست اینو ثابت کنه و بعد از اینکه فهمید کاری کرد که دیگه هیچوقت مادربزرگم و بابام با هم ارتباط نداشته باشن و تا پای طلاق رفتن اما مامانم بخاطر منو برادرم بخشیدش و بابام کلا یه آدم دیگه شد
اما مامانم خیلی دلش شکست و افسردگی گرف
حالا مامانم بعد از ۶ سال ک الان باشه دیگه طاقتش سر میرسه و شروع میکنه به لج و لجبازی.....حالا چند روز پیش مامانم میخواست بره سوزن زنی یاد بگیره اما بابام مخالفت کرد و گفت نه اما مامانم سر خود رفت و بابام بعد از اون حتی جواب سلامش رو نمیداد.حالا بابام هم دیگه خسته شده از بی حوصلگی های مامانم و کم محلیاش دو روز پیش بهش گفت برو خونه بابات دیگه نمیخوامت (اینو بهتون نگفتم که مامانم خودش میخواسته اقدام به طلاق کنه و خیلی با بی حوصلگی باهامون رفتار میکرد و همیشه به بابام فحش میداد)بعدش مامانم هم بهش گفت باشه میرم...حالا مامانم رفته😭😭💔 میدونم که بابام کار خیلی اشتباهی در حقش انجام داده اما میگن که کسیو باید بخشید که متوجه کار اشتباهش بشه.حالا بابام اشتباهشو فهمیده بود اما مامانم باز ولش کرد.
حالا من از مانانم متنفر شدممم چونکه ولمون کرد رفت ...
چرا با مادرش قطع رابطه نکرد؟؟؟
چرا باید زندگی ۳ نفر دیگه رو از هم میپاشوند؟؟؟
چرا بچه دار شدددد؟؟؟؟
دارم هق میزنم🥺💔