من زمان مجردیم واقعا دختر پاک وسالمی و مومنی بودم، نماز میخوندم، روزه میگرفتم، چادری بودم وبا یک نفر هم دوست نبودم، توسن 19 سالگیم یه خواستگار واسم اومد که با شرایطی که ازخودش گفت خوب بود شرایطش، اولش هممون مخالفت کردیم بخاطر 11 سال تفاوت سنی، ایناهم رفتن بعدازیکماه دوباره اومدن، بازم جواب نه بود که با هزار اصرار والتماس اونا، خانواده ام قبول کردن، وقتی هم ازم پرسیدن گفتن نظرت چیه؟ گفتم من که تجربه ای ندارم اگر شما میگین خوبه من قبول میکنم اگر میگین بده، منم میگم نه، آخه واقعا هم بچه بودم....
خلاصه تا اینکه بازم باهزار مخالفت خانواده ام قبول کردم و یک هفته بعدازعقد، فهمیدم واقعااااا پسره دروغگوئه و هرچی ازخودش به من گفته همش دروغ بوده، خواستم جدابشم، خانواده ام بخاطر حرف مردم نزاشتن😏میگفتن عیبی نداره مشکل مالیه حل میشه... چندبار دیگه هم خواستم تو دوران عقدجدابشم، بازم نزاشتن تا اینکه بعدازیکسال عروسی کردیم، واقعااااااا زن زندگی بودم، با اینکه سختی زیاد بود توزندگیم، ولی عاشق زندگیم و شوهرم بودم، به هردری میزم که زندگیم حفظ کنم حتی ازبابام خواستم ضامن وام شوهرم بشه🤦♀️...
هستین بقیه اش بگم؟ میخوام زیاد نشه خوندنش خسته کننده بشه