سه روز پیش سر یه موضوعی سر بچم داد زدم عصبانی یه چیزی گفتم بعد ازاون شب دیدم مادرشوهرم منو میبینه روشو برمیگردونه باهام حرف نمیزنه اصلا منم گفتم بیخیال حتما یه چیزیش هس دیشب جاریم اینجا بود گفتم یه شامی درس کنم به هرحال اینجا دور هم باشیم جاریم گفت من میرم صداش میکنم میگم تودعوتش کردی گفتم باشه رفت اومد گفت نیومد منم یه بشقاب پر کردم واسش بردم گفتم چرا نیومدی چیزی شده شروع کرد به داد و بیداد کردن که تو به بچت نگفتی به من گفتی فک کردی منم نفهمم من خیلی شوک شدم چون خدا بالا شاهد بود من با اون نبودم