سلام من ۲۵سالمه مامانم تعریف می کرد منکه به دنیا اومدم بابام بیکار شد و یه دستش از کار افتاد تو ۳سالگی دیگه نتونستم صحبت کنم و تا الانم لکنت دارم و زندگی خانوادم توی خونه ی پدربزرگ پدریم تبدیل به جهنم شده بود و هر روز دعوا در حدی که حتی بعضی وقتا گاز نداشتیم غذا بپذیم بعدها هر کاری کردم حتی روزی ده ساعت درس خوندم و هیچی قبول نشدم تو کنکور چن تا خواستگار داشتم و ازدواجم جور نشد مادرم تومور مغزی گرفت و توی ۴۰سالگی با زجر فراوان و اینکه مدت زیادی پوشاکش می کردم و با سرنگ بهش غذا می دادم فوت کرد الانم ده روز بود که رفتم توی تولیدی کار کنم و تولیدی رو دیروز پلمپ کرد واقعا چرا بچه ها؟
عزیزم من ام ۲۴ سالمه پدر و مادرم و برادرم بهم گفتن که قدم ات نسخه زندگیمان رو نابود کردی این حرف رو از روزی که به دنیا اومدم تا به این سن بهم گفتن حتی پسر عموم وقتی میاد خونه مون اون هم این حرف رو میزنه من که هیچوقت نمی بخشم اشون چون بچگی ام رو جوانی ام رو نابود کردن نمیتونم به چشم خانواده نگاه کنم حرف هاشون هیچوقت یادم نمیره در مورد تو هم اصلا هیچ تقصیری نداری