خب من دختر خیلی خیلی مغروری ام اگ از یکی خوشم بیاد اصلا ب روش نمیارم اما انگار کار خدا بود چند ماه بعد ازدواج امیر با اون شخص آشنا شدم تو نگاه اول از خوشم امد اما فقط ی حس خیلی معمولی بود چند ماه گذشت تا روزی ک قرار بود برای تولد یکی از دوستام بریم باغ ک اونم دعوت بود حسابی ب خودم رسیدم وقتی رسیدم باغ اونم اونجا بود چشم تو چشم شدیم اگ قبلا بهم نگاه میکرد وقتی ک بهش نگاه میکردم سریع نگاشوبرمیگردوند وخودشوجمع وجور میکرد ولی اون شب همش بهم خیر میشد وقتی بهش نگاه میکردم از رو نمیرفت تا وقتی آخر مهمونی شد همه مهمونا رفتن ولی منو دوستم (نگار)با پارتنرش (محمد)و اون ویکی از دوستام(فاطمه) شب تو باغ موندیم دوست خانوادگی بودیم و خونواده هاهم مشکلی نداشتند با موندن ما اونجا