از وقتی چشم باز کردم فقط بدبختی داشتم
یه سالم بود که مامانم سرطان استخوان و سینه گرفت و وقتی 7 سالم بود فوت شد تو مدرسه اذیتم میکردن و بم میگفتن مادر ج..ه یکم ک گذشت فهمیدم برادرم وقتی من هنوز ب دنیا نیومده بودم فوت شده عقیده من اینک کسی گناه نکرده ک پای عشقش ایستاده بابای من پای عشقش ایستاد و 2 سال بعد از فوت مامانم بهش پیشنهاد ازدواج مجدد دادم و و 2 سال بعد ازدواج کرد این موضوع مشکلی ندارم
من 22 سالمه
پدرم 40ساله
همسرم 25 ساله
پدرم و مادرم وقتی ازدواج کردن حدودا کسی موافقت نداشت ولی قید همه چی رو زدن و ازدواج کردن البته بچه بودن و و بابام 17 ساله و مامانم 19 ساله بود پدرم فرزند طلاقه و من جز پدرش و برادرش هیچکی رو از خانوادش ندیدم ولی وقتی 10 سالم بود شمارم رو پیدا کردن و شروع کردن ب فحاشی ب مادر و پدرم وبرادرمالان خیلی گذشته از اون سالا:)
چن وق پیش فهمیدم منم سرطان دارم و ارثیه:( از مرگ نمیترسم ولی نگران بچمم اگه درمان نشم دوست ندارم بچم رو تنها بزارم خیلی به من وابستست با اینک دانشجو ام
خانواده شوهرم هم پدر ش فوت شدن و فرزند ارشد خانواده همسر من هست 2 تا برادراش پسرای خوبین ولی 2 تا خواهر شوهر دارم یکیشون ماهه یکیشون عنتر:|جز اذیت هیچی نداره بچمواذیت میکنه تا گریه کنه شوهرم میگه پدر نداره بزار یکم سرگرم بشه میگم آخه چرا با بچه من؟هر بار ب خودم میگم اینبار بچم و اذیت کنه تند میشم باهاش ولی میترسم راستش
امروز عضو نی نی سایت شدم ولی قبلا میخوندم که بد رفتاری کردن با خانواده همسر همسرشون دست بزن داشتن و...
اینم زندگی تلخ من ک البته خیلیا ش رو بعدا تعریف میکنم براتون
حالا اگه میشه کمکم کنین خواهر شوهرم خیلی اذیتم میکنه میترسم اگه میشه تجربیاتتون درباره سرطان رو بهم بگین چون پدرم ک در این مورد تجربه داره ایران نیست و نمیخوام ناراحت بشه و بدونه بیماریم رو حداقل الان ولی مادر شوهرم هم بیماریم رو درک نمیکنه و میگه ادا درنيار چی کار کنم؟ راستش بیشتر خواستم درد و دل کنم