از نامزدم دارم جدا میشم

سلام دوستان ... من و نامزدم سه ماهه باهمیم ... همدیگه رو خیلی دوست داشتیم:) ولی خوب هر بار رفتم خونه اونا ... یه تیکه ای بهم انداختن ... پدرشوهرم همش تیکه مینداخت ... یا نزدیک بودن کارای عیدو یاد اوری میکرد مادرشوهرم اولش هوامو داشت میگفت عروسمو اذیت نکن ناراحت میشه نمیاد دیگه خونمون ... ولی خوب  ... بازم گفت ...بعد گفتن چرا زیاد نمیای خونمون و سر این بحث کردن باهام ... بعد دوباره کارای خونه رو بهم یاداوری کردن🙂 بحثم شد با نامزدم که چرا وقتی سه ماهه باهمیم پدرت حتی یه پاگشای خوب بهم نداد تو روستای ما رسم بود حداقلش انگشتر میدادن ولی به من ۴۰۰ دادن کلا گفتم ارزش منو نمیدونن و فقط برای کارا یادم میوفتن نامزدم باهاشون بحث کرد گفت من خودم کاراتونو میکنم باهاش کار نداشته باشید ... تا اینکه رسید به روز پدر رفتیم خرید نتونستیم چیز خوبی پیدا کنیم ... وقتی برگشتیم دعوا کردن با نامزدم که چرا کل زندگیتو یه بار ارامش ندری همش میشه خرید تو این ۳ماه کلا ۳ بار خرید رفته بودیم ... بعد گفته بودن چرا لباسا رو نیاورده بودید که کادو کنیم ولی خوب فکر کنید لباس تازه عروس ۵۰۰ کلا در بیاد با همه چیش برای عید میخواستن کادو کنن عیدی بیارن برام ... درحالی که بخوان طبق رسم برن باید النگو میدادن ... گفتیم ما هیچی نمیخوایم ولی به مادرم پدر شوهرم گفت نفهم و این شد که بحثا شروع شد ... البته بگم اینا منو دعوت نمیکردن ... یه بار خودم خودمو دعوت کردم سر سفره یه مثال خیلی بد برام زد پدر شوهرم گفت بخور من همیشه کم میخورم اشتها ندارم مخصوصا شبا .. گفت یه پسری مثل تو بوده پیش یه پیر مرد بوده پیر مرده مثل من بهش هی گفته بیا بخور نرفته اخرش گفته میخوری بخور نمیخوری گمشو... میخواستم از سر سفرشون پاشم برم باز احترام گذاشتم ... ولی مادرشوهرم به مادرم گفته بود دخترت حرفشو بلد نیست مزه مزه کنه به برادرشوهرش که بهش گفت میتونی نیم ساعته درساتو بخونی یه سر به مادرو پدر بزنی منم تو جوابش گقته بودم عاشق درس خوندنم نمیتونم درس خوندنو ول کنم بهش برخورده بود همین حرف من... گفته بود چقدر پروعه دختره:) با پدرم پدرش بحث کرده بود گفته بود ما از دخترت چه انتظاری داشته باشیم وقتی ظرف شامشم بر نداشت، برداشتم حتی ظرفارم شسته بودم فقط همون روز پدر که رفتیم خونشون من حالم بد بود بیرون غذا خورده بودم معدم ترش کرده بود هیچیم نخوردم اونجا که این حرفارو زده بودن .. حتی تعداد بیرون رفتنمونم شمرده بود نامزدم دلداریم میداد میگفت ایرادی نداره منظورش این بوده باید بیشتر میرفتیم درحالی که به پدرم گفته بود کم نرفتن که همه میبینن اینا هنش بیردنن  الان نامزدمم طرف پدر و مادرشو گرفته میگه باید زیاد زیاد بیای خونمون گفتم برای تیکه های دلخراش بابات میگفت بیا من هستم بیا کارای خونه رو هم مثل عروس بزرگه انجام بده درحالی که من حتی خونه خودمون یه استکان نشستم همش سرم تو درس بوده اینا انتظاز دارن من تو خونه مادرشوهرم کار کنم بهشون میگم وقت ندارم درس دارم اونا درکم نمیکنن هی میگن باید بیای خداشاهده هر شب میومد خونمون شام مامانم براش میپخت میاورد میذاشت اونا حتی یه بار دعوتم نکردن بعد به جای دستت درد نکنه میگن پسرمون خسته میشه خونتون .. حال پدر و مادرم اصلا خوب نیست میگن دخترمونو بد بخت کردیم و میخوان تمومش کنن نمیدونم چیکار کنم دوستان من نامزدمو خیلی دوست دارم اونم همینطوره ولی دخالت میکنن خانواده اش مجبور شدم دیشب بگم بیاد وسایلو ببره هنوز نیومدن