یروز دوباره همینجوری داشتیم صحبت میکردیم اونم انگار با مامانش بحثش شده بود ، اعصابش خورد بود گفت تو اصن برو سراغ زندگیت ، چرا دست از سر من بر نمیداری ، ولم کن زندگی رو واسم عذاب کردی !
حالا نمیدونم کی پیدا شده که تو اینقدر مشتاق شدی به ازدواج و برو اصن ازدواج کن و.منو هم خلاص کن .
منم فقط ساکت بودم علی هم اینا رو گفت و قطع کرد و بعدتند تند پیام میداد منم ناراحت میشدم ،
خیلی بهم برخورده بود از حرفهاش اخرشم گفت اصن ازدواج کن و منو هم راحت کن از فکر و خیال و نمیخوام دیکه استرس تورو داشتم و نمیخوام بهت فکر کنم و ....
منم از ناراحتی یهو همون موقع هیجی نگفتمبهش ، خیلی اذیت شدم ولی حرفهاش خوردمکرده بود منی که دختر مغروری بودم خیلی سخت بود واسم، بدون اینکه چیزی بگم رقتم به مامانم گفتم باشه به اون خاستگار جواب مثبت بدید، بگید بیان و .. . مامانمم تعجب کرد که یهو بعد از شش ماه نظرم یبارگی عوض شده و جوابم مثبت شدو ...