2777
2789
عنوان

داستان زندگی و عاشقی من و سرانجامش

| مشاهده متن کامل بحث + 17926 بازدید | 306 پست

منم دختر خوشکلی و خوش قد و هیکلی بودم و خب میگم نسبت به دخترهای اون زمان ، امروزی تر و روی  مد و اینا هم میگشتم و شرایط خانوادم‌خوب بود و خیلی خاستگار داشتم ! باور نمیکنید اما‌امکان نداشت یه مجلسی برم و فرداش واسم خاستگار نیاد !  

اما خب هنوز منم بچه بودم و خواهر بزرگترم مجرد بود و ....اصلا به ازدواج فکر نمیکردم ! 


علی هم از لحاظ خانواده و شرایط مالی واینا واسه ازدواج اماده  بود ، نمیگم پولدار ها ولی چون تک پسربود . بالاخره شرایط اولیه رو داشت اما هنوز کار و درس و سن و این‌چیزاش جوری نبود که بخواد در مورد ازدواج خانوادش بهش پیشنهاد بدن یا حرفشو بزنن و اونم روش نمیشد خودش بحث خاستگاری رو باز کنه ! 

تو این اوضاع من هروقت فکر میکردم از یه چیزی میترسیدم اونم این بود که علی تو فامیل جایگاه خوبی داشت و همه دوسش داشتن اما من  میدونسم علی در کنار خوبیش خیلی  عصبی هم هس ، و مامانش همیشه میگفت وای نمیدونم این به کی رفته ! خیلی یک دنده بود از این جور پسرها که حرف حرف خودش بود و انکانش نداشت نظرش عوص بشه

 .

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

واقعا عاشق هم بودیم و 

باور کنید تله پاتی بینمون بود ، ینی نصف شب من بخاطر پریود دلدرد و اینا میگرفتم حالم خوب نبود ، علی هم  ساعت ۴ شب پیام میداد یهو با درد از خواب بیدار شدم ، چیزیت شده ؟ منم میگفتم اره سردیم‌کرده دلپیچه گرفتم ! 

یا مثلا من دلشوره میگرفتم بهش میگفتم چی شده مطمئنم یه اتفاقی افتاده میگفت اره با دوستم بحثم شده اعصابمو بهم ریخته، امکانش نداشت یه اتفاقی بیفته و باخبر نشیم حالا چه خوشحال بودیم چه ناراحت !

هوس بستنی یا لواشک میکردم یهو همون لحظه میگفت الان بیرون بودم دیس لواشک دیدم یاد تو افتادم ! 

اصن ناخوداکاه از همه حال خوب و بد هم خبر دار میشدیم ! اون حالش بد میشد من میگفتم چت شد یجاییت درد میکنه ! 

 .

خلاصه همینجوری دوراردور و از طریق اس ام اس باهم در ارتباط بودیم ، تا اینکه من کنکور دادم و شهر خودمون رفتم دانشگاه و اون خیلی اصرار داشت که برم شهری که خودش هس ، ولی خب من اون رشته رو نمیخواستم و بخاطر همین یه کم کل کل کردیم اتفاقا  و همون تایمم یه خاستگار خوب و پر و پا قرص واسه من پیدا شد ، همه جا همه میگفتن خیلی خوبه چرا جواب نمیدی ، به بابا و مامانم زنگ میزدن و میگفتن چرا جواب مثبت نمیدین و حیفه و ‌... 

علی هم چون فهمیده بود حساس شده بود ، بهونه گیری میکرد ، از طرفی هم من نمیدونسم چکار باید بکنم چون کسی از علاقه و رابطه ما خبر نداشت و به منم خیلی سخت میگرفتن و ایراد میگرفتن ، منم باعلی  صحبت میکردم و میگفتم چرا با مامانت صحبت نمیکنی ، چرا هیچکار نمیکنی ، اونم میگفت من الان تازه دانشجو هستم ، میدونی که قرار بوده دکتری هم بگیرم و خودتم قرار بوده بخونی ، چرا الان داری اذیت میکنی و فلان و اینا یکم‌بینمون بحث پیش میومد 

 .

یروز  دوباره همینجوری داشتیم صحبت میکردیم اونم انگار با مامانش بحثش شده بود ، اعصابش خورد بود گفت تو اصن برو سراغ زندگیت ، چرا دست از سر من بر نمیداری ، ولم کن زندگی رو واسم عذاب کردی ! 

حالا نمیدونم کی پیدا شده که تو اینقدر مشتاق شدی به ازدواج و برو اصن ازدواج کن و.منو هم خلاص کن .

 منم فقط ساکت بودم علی هم اینا رو گفت و قطع کرد و بعدتند تند پیام میداد منم ناراحت میشدم ،

خیلی بهم برخورده بود از حرفهاش اخرشم گفت اصن ازدواج کن و منو هم راحت کن از فکر و خیال و نمیخوام دیکه استرس تورو داشتم و نمیخوام بهت فکر کنم و ....

 منم از ناراحتی یهو همون موقع هیجی نگفتم‌بهش ، خیلی اذیت شدم ولی حرفهاش خوردم‌کرده بود منی که دختر مغروری بودم خیلی سخت بود واسم،  بدون اینکه چیزی بگم رقتم به مامانم گفتم باشه به اون خاستگار جواب مثبت بدید، بگید بیان و .. . مامانمم تعجب کرد که یهو بعد از شش ماه نظرم یبارگی عوض شده و جوابم  مثبت شدو ...

 .
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز