خواهر شوهرم ماشین ندارن وقت ناهار زنگ زد به شوهرم که بره اونارو برسونه جایی شوهرمم گفت من کار دارم نمیتونم منم یکم ناراحت شدم همیشه موقع ناهار یا شام میان خونمون یکم پشت سرش رفتم داشتیم ناهار میخوردیم اومدن منم کم گذاشته بودم
دوباره برنج گذاشتم
شوهرم کلا به خاطر حرفای من بهش بی محلی کرد گفت مریضم رفت خوابید بعدش پاشد بدون هیچ حرف و حداحافظی یکمم ناراحتی کرد گفت نزاشتید بخوابم و درو کوبید رفت
خواهر شوهرمم ناراحت شد گفت اون فکر کرد ما هر روز میخوایم بیایم اینجا به خدا دیگه پامو تو خونتون نمیزارم بلند شد رفت