بدم مياد ازش
از اینکه هیچ وقت با میل خودش کنار ما نیست
از اینکه انگار تو خونه زندانیه ک هر وقت يه بهونه کوچیک جور ميشه زود میخاد فلنگو ببنده بره
من ک میدونم دلش میخاد تنها بره
بعد الکی ب من ميگه میای ميگم نه.
اونم از خداشه. در نهایتم ميگه خودت نیومدی