روزها گذشت و روزی از روزهای تابستون،مدرسه ما اتیش گرفت ونفهمیدیم چیشد که بی مدرسه شدیم..
پولی نبود که بازسازیش کنند شایدم بودو نکردند..پاییز اومدو ما به ما خبر دادند که پرونده هامونو انتقال دادن به مدرسه اونطرف شهر(پرونده ها توی دفترمدیرسالم مونده بودن چون اتیش به اونجاها کشیده نشده بود)
جالب اینجا بود مدرسه اونطرف شهر پسرونه بود و قرار بود ما و اونا باهم درس بخونیم.
پاییز اومدو فصل جدیدی از زندگیه من شروع شد...رفتیم مدرسه و کلاس ها مشخص شد
من یه دختر محجبه که هیچ کدوم از اقوامم محجبه نبود ولی باایمان بودن..سرم همیشه پایین ولی سرزبون دار(البته نه جلوی جنس مخالف) با این حال که محجبه بودم ولی گاهی اذیت زیاد میکردم گاهی هم ساکت و اروم.شخصیت من همینطوری غیر قابل پیشبینی بود ولی درونم اعتقاداتم حرفهام یکپارچه و یکدست بود..وارد جو جدیدی شدیم از پسرهای هم سن و سال خودمون
ولی زیاد تو فاز این مسئله نبودیم.معلم ها هم هروقت میخواستن دختر و پسریو شکنجه کنن اونو وسط دوتا جنس مخالف میذاشتن😁
البته نمیگم کسی ازین مسئله راضی بود چون همه دراین مواقع از خجالت دوست داشتن که بمیرن😂