من اصلا نفهمیدم تا صفحه چند رفت داشتم تایپ میکردم و تو خاطرات غرق شده بودم یهو ثبتو که زدم دیدم تعطیل ...
ببخشید خلاصش اینه سر چت ساده پیچید فلانی با فلانی دوست بوده و تموم تا پسر خاله همون پسره که پسر همکار مادرم بود اومد خواستگاری مادرم منم نظرم منفی نبود تا ب خودم اومدم دیدم رفته به پسرخالش چیا گفته تا جایی برگرده بهم بگه زن داداش بماند بعدش چ خون دلایی خودم و خانوادم کشیدیم و چ ابروریزیایی اومد خواستگار رد کردم اولش ول از یک جایی ب بعد مجبورشدم 1 رجبم عقد کردیم
اتیشم زد تاجایی ...
تا اخر بابت کارایی که نکردم پیش خانوادم شرمندم
الان انگارر ن انگار میخواد فراموش کنم چ جوری