خواهر وسطیم تصادف مرده همش بیمارستان و دکتر میریم قبلا گفتم که شوهرش ورشکسته شده و زندانی شده ، خواهر بزرگم به هیچ عنوان کمک نمیکنه نه خودش نه شوهرش منم عقدم همش منو شوهرم کارارو میکنیم ، خواهرم یه بچه هم داره که باز مسئولیت اونم رو دوش ماست مخصوصا تو این موقعیت ، خواهر بزذگم حتی بچرو هم یه چند ساعت نمیبره ، الان زنگ زده که به شوهر من بگیم بره دارو هارو بگیره منم ناراحت شدم به مامانم گفتم چرا نمیگیرن بیارن ( خیلی نزدیکن به ما) شوهر منم سرکاره هنوز ، مامانم کلی بهم فحش داده طرف اونو گرفته کلی حرف بارم کرده به خودم به شوهرم خیلی حرفای بدی زد دلم شکست میگه همشون عین همن و یه گرون نمیارزن درحالی که کلی کار انجام دادیم هم من هم شوهرم ، من به شوهرم گفتم این چند روز بیاد پیش ما تنها نباشیم چون بابام فوت کرده تنهاییم ولی الان پشیمون شدم ، از یه طرفم چون به شوهرم بگم یادش نمیره و خیلی ناراحت میشه تو خودم نگه داشتم
روزای معمولیم با اینکه اونا واقعا به درد نمیخورن ولی وقتی میام مامانم شدیدا محبت احترام میکنه ولی ما هیچی به هیچی حتی بهم گفت برو تو اگه ناراحتی اونا بیان
ولی واقعا دلم بدجور شکست ما تو این مدت کلی خرج کردیم کلی رفتیم اومدیم یه گرون نه خرج کردن نه ...
حتما عصبانیه....عیب نداره مادرته بزاربگه....ولی شماهمیشه پیش شوهرت از تعریف و قدردانی مادرت نسبت ب همسرت بگو که بیشتر تشویق بشه اینجور وقتا تنهاتون نزاره
اخه من خیلی ناراحت شدم وقتی اونو بهتر میدونه چه دلیلی داره شوهرمن براش خوبی کنه
گاهی پیش میاد ک چ بخوای چ نخوای باید ب باخانوادت برسی پس هرحرفیو ب شوهرت نگو ک اگ ی روز خدایی نکرده خانوادت واقعا بهتون نیازداشتن شوهرت نگه اونا ک قدرنمیدونن پس منم کاری نمیتونم براشون بکنم......حالا ک اونا قدرنمیدونن توام هیچوقت شوهرتومجبور ب کمک نکن اگ خودش دلش خواست کمک کنه جلوشم نگیر