هنذفری تو گوشش بود هر چقدر صحبت میکردم میگفت چی دوباره از اول میگفتم سه چهار دفعه گفتم اونم گفت چی بعد از کوره در رفتم یه جیغایی کشیدم یه فحشایی دادم آبروم جلو خواهرشوهرام و شوهراشون رفت مادرشوهرم به زور ساکتم کرد 😔
نترسید روزی خورشید متلاشی شود و همگی ما از سرما بمیریم ، بترسید روزی برسد که زنان بخواهند محبتشان را از مردان دریغ کنند..آن وقت همگی از سرما خواهیم مُرد..