از عروسی برگشته بودیم خسته و کوفته.دختر داییم خوابش برد زنداییم بردش تو اتاق.زنجیرش تو گردنش بود.زندایی گفت:«ریحانه مامان پاشو زنجیرنو بده بمن بعد بخواب.»
ریحانه تو خواب گفت:«نمیخوام»
-اِ!مامان الان خفت میکنه
+بهش بگو خفم نکنه
-به گی بگم؟
-به عمه زنجیرخاتون بگو خفم نکنه نوجوونم هزارتا ارزو دارم.به امیر بگو بره گمشه(منو با داداشش اشتب زده بود)
قیافه من😯😲🤬😠😡
قیافه زنداییم😁😀😊
قیافه ریحانه😴
قیافه امیر😜😂
فداش هیچی یادش نبود