بابا بزرگم شعله بخاری رو برده بود تا خدا و چسبیده بود بهش. داشتیم کباب آدمیزاد میشدیم. خلاصه خوابم برد. قصه های همیشگی رو خونده بودم. خواب دیدم توی گلبه وسط کوه تو برف و بورانیم! کل کلبه شومینه بود. داغ داغ مثل جهنم. بعد ۱۰ کلیو بستنی رو میز بود. و هرکسی یه کلمن چاییـ. الکس کانر، دختر خاله هام، دختر داییم، خواهرم، پسر خالم و پسر داییم نشسته بودیم چایی میخردیم و جوکای بی مزه میگفتیم و ریسه میرفتیم. با وجود مذاب بودن هوا کاپشن و پلیور و.... پوشیده بودیم و چایی میخوردیم. یهو پسر داییم بلند شد بستنیا رو ریخت تو مینه داغ شدن دراورد خوردیم داغشون رو. بعد از خواب پریدم دیدم مامانم داره میگه بسم الله و خاله هام جیغ میکشن. اجیم زار میزنعـ. گفتم چیشدهـ. دیدم خیسمـ! گفتن تو تو خواب قهقهقه شیطانی میزدی و هیچ قط نمیشد ما هم اب ریختیم روتـ. منم خوابمو گفتم و باز قهقهه زدم. بعد یهو اَییییـــــــ! فهمیدم قهقه مثل ساحره قصه های همیشگی بود و دوباره خندیدم. اصن یه وعضی همین الان بود😂
😐😐😐
چ خاب باحالی 😂😂😂😂😂
😄😄وای بیچاره ها
چندساعت مگه خوابیدی
چقدر خواب دیدی
😂😂😂بابا بگیر بخواب چی میگی فقط بستنیا🤣
من بودم با کف گیر ملاقه ای چیزی میوفتادم به جونت 😐
خوشبحالتون پیش بابابزرگتین .
من اصلا ب خودم بابابزرگ ندیدم هردوشون قبل از ازدواج پدرمادرم فوت کردن
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
2 دقیقه پیش
2 دقیقه پیش
2 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
