سلام. من چند سالی هست ازدواج کردم و یک دختر چند ماهه دارم. بعد ازدواجم پدر شوهرم فوت شد و بعد اون رفتار مادر شوهرم بسیار تغییر کرد. انگار قبلش فقط داشت نقش بازی میکرد و بعد فوت پدر شوهرم خیالش راحت شده و خودش رو نشون داد. ما دو تا استان مجاور هستیم و تابستون ها اکثرا میریم خونه مادر شوهرم چون همسرم معلم است.
حدود نه ماه بعد از فوت پدر شوهرم من باردار شدم و در تمام مدت بارداری مادر شوهرم نیومد به من سر نزده و همش میگفت تنها سخته نمیتونم بیام.
بعد زایمان هم تا دو ماه نیومد و ما خودمون تابستون موقعیت شد رفتیم پیشش. چند روز اول خوب بود و بعدش شروع کرد به ادا در آوردن و سلام میگفتم جواب نمیداد انگار منو نمیدید و برای پسرش میوه می آورد و به من نمیداد و خیلی رفتارهای بد و بچگونه که من متوجه نمیشدم چرا؟؟
و کاری میکرد که منو اذیت کنه مثلاً من به همسرم میگفتم که فلان کار رو با بچه انجام نده و محکم نبوس نزدیک گوشش میبوسی گوشش درد میگیره دقیقا همون کار رو انجام میداد.
یک شب در حالیکه برادر زاده همسرم هم بود دوباره برای خودشون شام گذاشتن و خوردن و اصلا منو صدا نکردن که بیا شام بخور فقط همسرم گفت مگه تو شام خوردی منم گفتم نه. مادر شوهرم با حالت بد گفت همونجا هست بخوره.
بعد اون اومد بچه رو ازم گرفت و محکم بوسید و منم گفتم اینجوری نبوسید گوشش درد میگیره که یهو دهنش رو باز کرد و هر چی دلش خواست بد و بیراه گفت .
منم با گریه رفتم پایین و به همسرم گفت مامانت چرا این رفتارهارو انجام میده و خودت بودی تحمل میکردی و کلی حرف زدم. و جالب این بود که همسرم با نگاهش داشت منو متهم میکرد که چرا به مامان من حرف زدی و گفتی بچه رو اینطوری نبوس
فرداش برای خودشون رفتن مزار و وقتی برگشتن من با خیلی ناراحت داشتم گریه میکردم و همسرم اومد گفت چیه چی شده؟؟ گفتم چی شده؟؟ رفتارهای مامانت رو نمیبینی؟؟ یهو همسرم گفت خب تو چرا وقتی آقا جونم ( بابای مامانش) اومد نرفتی سلام نگفتی؟؟ ( با حالت تند و طلبکارانه؟
من یهو جا خوردم این حرف کاملا دروغ بود و منم وقتی کاری نکردم و بهم تهمت میزنن دست خودم نیست و عصبانی میشدم و شروع کردم به داد و بیداد و خلاصه یه دعوایی بین من و مادر شوهرم و شوهرم انجام شد و ما همون روز برگشتیم .
توی دعوا مادر شوهرم بهم فحش داد و کلی حرف زد و دروغ هاش هم که مشخص شده بود الکی حرفهارو به حاشیه میبرد
جالبترین این بود که به من گفته بود تو پسری موهات رو کوتاه میکنی و من بهش گفته بودم چرا این حرف رو میزنید خب بهم میاد و اونم گفت ناراحت میشی به درک به درک به درک و من حرفی نزدم بعد میگفت تو ناراحت شدی یعنی بهم گفتی دهنت رو ببند
اومدیم خونه و من الان حدود پنج ماهی هست که خونشون نرفتم ولی خودش حدود یک ماه قبل اومد و منم بهش احترام گذاشتم و کاری باهاش نداشتم ولی اصلا نمیتونم بهش نگاه کنم حس خیلی بدی بهش دارم. مادر شوهرم هم داشت می اومد همسرم گفت که دوباره شروع نکنی و من دیگه اعصاب ندارم و فلان و بهمان. قبلا واقعا هم بهش احترام میذاشتم هم دوسش داشتم الان با این آتیشی که تو زندگیم انداخت اصلا نمیتونم حتی بهش نگاه کنم.
این هفته همسرم میگه بریم پیش مادرم. میگه من میخوام برم تو میای بیا نمیای من میرم.من از این لحن حرف زدن همسرم واقعا بدم میاد انگار نه انگار خانواده هستیم باید باهم تصمیم بگیریم. و اینکه من نمیدونم باهاش چطور برخورد کنم.
قبلا ها طرف هارو میشستم و شتم و گاهی نهار درست میکردم و مادر شوهرم مینشست قرآن میخواند گشت و گذار میرفت مجلس میرفت و به کارهای خودش میرسید الان اصلا نمیخوام اینکار هارو انجام بدم. اصلا دیگه تو اون خونه راحت نیستم
از طریق خاله همسرم ( خواهر مادر شوهرم) برای من پیغام داده بود که لباسهای بچه رو نمیدونم چطور میشوره دلم نمیخواد رو بند رخت من آویرون کنه یا بچه رو رو تشک من نخوابونه یا از این حرفها که مثلاً خودش تمیزه و منو بچه ام کثیف هستیم.
الان اصلا دست و دلم نمیره که برم پیشش. تو خونه اش.از طرفی هم همسرم میخواد بره به مادرش و برادر زاده اش سر بزنه. بردار زاده اش رو خیلی دوست داره.
مادر شوهرم با جاریم قطع ارتباط کرده و همسرم رو هم مجبور کرده که شما هم ارتباط نداشته باشید. در حالیکه من دوست داشتم در ارتباط باشیم چون دخترم یدونه عمو بیشتر نداره
الان نمیدونم چطور هم همسرم رو طرفدار خودم کنم هم اینکه رابطه ام رو با مادر شوهرم مدیریت کنم.
وقتی مادرش به حرف میزنه انگار وحی نازل شده در حالیکه خیلی حرفهایش هم نادرست هست