چوب تنبیه خدا نامرئیست...نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...یک شبی یک جایی...وقتی از شدت بغض، نفست میگیرد...خاطرت می آید...که شبی یک جایی...باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی...آن زمان فکر نمی کردی بغض، پا پی ات خواهد شد...و شبی یک جایی...مینشیند سر راه نفست...و تو هم بالاجبار...هر دقیقه صد بار...محض آزادی راه نفست...بغض را میشکنی...آری، این چوب خداست...
چوب تنبیه خدا نامرئیست...نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...یک شبی یک جایی...وقتی از شدت بغض، نفست میگیرد...خاطرت می آید...که شبی یک جایی...باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی...آن زمان فکر نمی کردی بغض، پا پی ات خواهد شد...و شبی یک جایی...مینشیند سر راه نفست...و تو هم بالاجبار...هر دقیقه صد بار...محض آزادی راه نفست...بغض را میشکنی...آری، این چوب خداست...
چوب تنبیه خدا نامرئیست...نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...یک شبی یک جایی...وقتی از شدت بغض، نفست میگیرد...خاطرت می آید...که شبی یک جایی...باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی...آن زمان فکر نمی کردی بغض، پا پی ات خواهد شد...و شبی یک جایی...مینشیند سر راه نفست...و تو هم بالاجبار...هر دقیقه صد بار...محض آزادی راه نفست...بغض را میشکنی...آری، این چوب خداست...
چوب تنبیه خدا نامرئیست...نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...یک شبی یک جایی...وقتی از شدت بغض، نفست میگیرد...خاطرت می آید...که شبی یک جایی...باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی...آن زمان فکر نمی کردی بغض، پا پی ات خواهد شد...و شبی یک جایی...مینشیند سر راه نفست...و تو هم بالاجبار...هر دقیقه صد بار...محض آزادی راه نفست...بغض را میشکنی...آری، این چوب خداست...
چوب تنبیه خدا نامرئیست...نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...یک شبی یک جایی...وقتی از شدت بغض، نفست میگیرد...خاطرت می آید...که شبی یک جایی...باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی...آن زمان فکر نمی کردی بغض، پا پی ات خواهد شد...و شبی یک جایی...مینشیند سر راه نفست...و تو هم بالاجبار...هر دقیقه صد بار...محض آزادی راه نفست...بغض را میشکنی...آری، این چوب خداست...
چوب تنبیه خدا نامرئیست...نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...یک شبی یک جایی...وقتی از شدت بغض، نفست میگیرد...خاطرت می آید...که شبی یک جایی...باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی...آن زمان فکر نمی کردی بغض، پا پی ات خواهد شد...و شبی یک جایی...مینشیند سر راه نفست...و تو هم بالاجبار...هر دقیقه صد بار...محض آزادی راه نفست...بغض را میشکنی...آری، این چوب خداست...
روغن جامد دارم عیب نداره؟ ا ز کجا بفهمم حاضر شده چند دقیقه طول میکشه
چوب تنبیه خدا نامرئیست...نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...یک شبی یک جایی...وقتی از شدت بغض، نفست میگیرد...خاطرت می آید...که شبی یک جایی...باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی...آن زمان فکر نمی کردی بغض، پا پی ات خواهد شد...و شبی یک جایی...مینشیند سر راه نفست...و تو هم بالاجبار...هر دقیقه صد بار...محض آزادی راه نفست...بغض را میشکنی...آری، این چوب خداست...
چوب تنبیه خدا نامرئیست...نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...یک شبی یک جایی...وقتی از شدت بغض، نفست میگیرد...خاطرت می آید...که شبی یک جایی...باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی...آن زمان فکر نمی کردی بغض، پا پی ات خواهد شد...و شبی یک جایی...مینشیند سر راه نفست...و تو هم بالاجبار...هر دقیقه صد بار...محض آزادی راه نفست...بغض را میشکنی...آری، این چوب خداست...
چوب تنبیه خدا نامرئیست...نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...یک شبی یک جایی...وقتی از شدت بغض، نفست میگیرد...خاطرت می آید...که شبی یک جایی...باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی...آن زمان فکر نمی کردی بغض، پا پی ات خواهد شد...و شبی یک جایی...مینشیند سر راه نفست...و تو هم بالاجبار...هر دقیقه صد بار...محض آزادی راه نفست...بغض را میشکنی...آری، این چوب خداست...
چوب تنبیه خدا نامرئیست...نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...یک شبی یک جایی...وقتی از شدت بغض، نفست میگیرد...خاطرت می آید...که شبی یک جایی...باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی...آن زمان فکر نمی کردی بغض، پا پی ات خواهد شد...و شبی یک جایی...مینشیند سر راه نفست...و تو هم بالاجبار...هر دقیقه صد بار...محض آزادی راه نفست...بغض را میشکنی...آری، این چوب خداست...
چوب تنبیه خدا نامرئیست...نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...یک شبی یک جایی...وقتی از شدت بغض، نفست میگیرد...خاطرت می آید...که شبی یک جایی...باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی...آن زمان فکر نمی کردی بغض، پا پی ات خواهد شد...و شبی یک جایی...مینشیند سر راه نفست...و تو هم بالاجبار...هر دقیقه صد بار...محض آزادی راه نفست...بغض را میشکنی...آری، این چوب خداست...
مالـفیسـنت : Maleficent یا مـالفیسِـنت ؛ ملکه قلمرو جادویی مـوزر || یک پری جوان با دو بال بزرگ وزیـبا💫 "اِستِفان ، جوانک روستایی جاه طلبی که درجنگلی در دور دست ها، مالفیسنت را می یابد و به او کمک می کند ... و این ، آغاز یک رابطه احساسی میان یک پری و انســـان می شود؛ غافل از آنکه، استفان ،در اندیشه رسیدن به تاج وتخت پادشاهی بود. که شرط آن ،بال های زیبای مالفیسنت بود (زیرا شاه مالفیسنت را بسیار قدرتمند میدانست و به دنبال نابودی او بود ...) شب هنگام ، مالفیسنت ، استفان را دید ؛ با خوشحالی به سمتش پرید ، بال هــایش را بست و سرش را بر شانه ی او گذاشـت و لبخند زنان به خواب رفــت. سحرگاه چشمانش را باز کرد ، استفان را ندید ؛ خواست دنبالش بگردد ، امـا زمین خورد ؛ بالــــهایش نبود ... استفان بالهایش را بریده بود ... وآن روز تبدیل شد به پری شرور ... او شرور نبود ... انسانها او را مالیفسنت کردند.. " اگه دوست داشتید حرفی بهم بگید، اینجا بنویسید 👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1957090